#قفل_پارت_90

- احتشام؟

هر دو به سمت در برگشتیم و من مثل فنر از جا پریدم. مضطرب با صدای لرزونی گفتم: شیرینه...

صدای تق تق کفش شیرین روی راه پله به گوش می‌رسید. نگاهم خیره‌ی در بود تا شیرین در رو باز کنه و داخل بشه.

- چته؟ روح که نیست.

اما من اصلا حس خوبی نداشتم. برای همین قبل از این که شیرین داخل اتاق بشه به سمت در رفتم و بازش کردم. شیرین جلوی من رسید و با تعجب نگاهم کرد.

متوجه حضور احتشام پشت سرم شدم که لبخند ملایمی زد و گفت: عزیزم برگشتی؟

هنوز مضطرب همون‌جا ایستاده بودم که احتشام رو بهم کرد و گفت: ممنون، برو به کارهات برس.

شیرین روسری زرشکیش رو از سرش برداشت و گفت: چی شده؟

احتشام خونسرد شونه‌ای بالا انداخت و گفت: هیچی، زهرا لباس‌های من رو آورده بود.

نامحسوس بهم اشاره کرد که برم. من هم سری برای شیرین تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم. نفس پر استرسی کشیدم و تند از پله‌ها پایین رفتم. عرق روی پیشونیم نشسته بود نمی‌دونم چرا این قدر ترسیده بودم طوری که گفتم الان قالب تهی می‌کنم! قبلا این‌طور نبودم؛ اما کم کم اعصابم ضعیف شد و حالا به این روز افتاده بودم.

به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم. باقیمونده‌ی سوپ رو برای سام تو یه بشقاب ریختم و به اتاقش بردم، چقدر برای این سوپ ذوق کرده بود. کلا سوختن شکمم رو فراموش کرده بودم، اصلا با این همه استرس وقتی برای فکر کردن به سوختن شکمم نداشتم!

این بار با احتیاط سوپ رو به سام دادم و از اتاقش بیرون اومدم. به طبقه‌ی پایبن رفتم و مشغول درست کردن شام شدم.

با افتادن چیزی از جا پریدم و به پشت سرم نگاه کردم. احتشام با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کرد. اخمی کردم و گفتم: قلبم ایستاد!

- برات پماد گرفتم.

نگاهم به لباس‌های بیرونش افتاد، شلوار پارچه‌ای طوسی با پیراهن یاسی و بافت نازک سفید که روی دستش بود.گیج گفتم: چی؟

به میز ناهارخوری اشاره کرد و گفت: پماد سوختگی.

نگاهم به میز و جعبه‌ی پماد افتاد؛ یعنی رفته برای من خریده؟! کمی متعجب بودم، به نظرم عجیب بود، ولی چیزی نگفتم و به سمت پماد رفتم. پس این رو پرت کرده بود روی میز که من ترسیدم.

پماد رو برداشتم و گفتم: ممنون؛ ولی نیاز نبود.

بافت رو روی صندلی گذاشت و به سمتم اومد، روبه‌روم ایستاد و گفت: هنوز جواب سوالم رو ندادی!

لب‌هام رو به هم فشردم، فکر می‌کردم شاید یادش بره!


romangram.com | @romangram_com