#قفل_پارت_9
- پیاده شو.
پیاده شدم و به اطرافم نگاه کردم. دو طرف جاده پر از درخت بود و روبهرومون یه عمارت بزرگ با نمای مشکی رنگ قرار داشت.
به سمت عمارت راه افتاد، به خودم پوزخندی زدم و دنبالش رفتم. در عمارت رو باز کرد و داخل شد بعد هم من داخل رفتم.
همین که وارد شدیم،گرمای مطبوعی به صورتم خورد که حالم رو بهتر کرد. کت زرشکی رنگش رو از تنش بیرون آورد و روی مبلهای راحتی قرمز گوشهی سالن که نزدیکِ در بود پرت کرد.
نگاهم رو توی خونهی پر از زرق و برقش چرخوندم. از در که داخل میشدی یه سالن بزرگ با پنجرههای بلند روبهروت بود که ست مبلهای قرمز و فرشی که مطمئن بودم دست بافه، بینشون پهن شده بود، گوشههای سالن گلدونهای بزرگ گل و روی دیوارها، قاب عکسهای با طرحهای مختلف قرار داشت. گوشهی سمت راست سالن راه پله مارپیچی قرار داشت، که به طبقه دوم وصل میشد.
چند تا پله دیگه هم وسط سالن بود که پایین میرفت و به یه سالن دایره شکل متصل میشد.
نگاهی به کتش که روی راحتیها بود انداخت، به سمت سالن دایره شکل رفت و همون طور که پشتش به من بود گفت: چی میخوری؟
- حسرت!
یک لحظه ایستاد ولی برنگشت! به راهش ادامه داد ورفت.
کمی شال مشکیم رو جلوتر کشیدم و به سمت چپ سالن نگاه کردم که یه میز مثلث شکل کنار دیوار قرار داشت و روش قاب عکسهای چیده شده بود. نزدیکتر رفتم و به عکسها نگاه کردم، توی تمام عکسها یه زن زیبا که چهرهای دوست داشتنی داشت، رو به دوربین میخندید و توی چند تا عکس هم یه پسر پنج یا شش ساله بود، که چهرهی معصومش دل آدم رو میبرد. و تنها یک عکس زن و پسر بچه کنار اون مرد ایستاده و هر سه با لباسهای یک رنگی که پوشیده بودن، به دوربین لبخند میزدن.
صدای پاهاش که پشت سرم، شاید تو فاصلهی یک متری از من رو شنیدم.
بغضی که توی گلوم داشتم نفس گیر شده بود جوری که صدام رو خشدار کرده بود.
- زن و بچه داری؟
بوی سیگارش به مشامم رسید.
- دارم!
- با وجود همچین زن زیبایی؛ باز هم دنبال زنهای دیگه هستی؟
به سمتش چرخیدم و به چهرهاش نگاه کردم. قدی بلند و هیکلی ورزیده داشت. با دست چپش چند تار مویی که روی پیشونیش ریخته بود رو بالا داد.
- نیستم!
نگاه مشکیش رو توی صورتم چرخوند و دود سیگارش رو به بیرون فوت کرد.
یه تای ابروم رو بالا دادم و نگاهم رو توی صورتش چرخوندم، چند تار موی کنار شقیقهاش سفید شده بود.
romangram.com | @romangram_com