#قفل_پارت_8
سرم رو پایین انداختم، از بهشت زهرا بیرون اومدم.
هوا تاریک شده بود و نسیم خنک پاییزی میوزید. آروم کنار خیابون راه میرفتم، به این فکر میکردم که "حالا چیکار کنم؟"
اول باید طاها رو پیدا میکردم، میدونستم که دلخوشی از من نداره؛ ولی اون تنها کسی بود که من تو این دنیا داشتم. شاید من رو نمیبخشید ولی باز هم نمیتونستم رهاش کنم.
ماشینی کنار پام ایستاد، سرم رو چرخوندم و به ماشین نگاه کردم. رانندهاش یه مرد حدودا سی و دو یا سی و سه ساله بود که نگاهش به جلو بود و چهرهاش توی تاریکی ماشین به وضوح دیده نمیشد.
با صدای گرم مردونهاش گفت: سوار شو!
نیم نگاهی به من انداخت. نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم؛ ولی خیلی زود مسیر نگاهش رو تغییر داد. نگاهی به ماشین گرون قیمتش انداختم، حتما وضع مالی خوبی داشت! در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
با خودم فکر کردم "از این بدتر هم مگه میشه؟"
بوی عطر ملایمی توی ماشین پیچیده بود که به مشمامم آشنا میاومد، ماشین حرکت کرد و من نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم. کمی از مسیر رفته بودیم که صداش به گوشم رسید.
- ساکتی؟
نفس عمیقی کشیدم، و سعی کردم خودم رو به دست تقدیر بسپارم.
با صدای بیتفاوتی گفتم: حرفی برای گفتن ندارم!
- بار اولته؟
بار اولم بود، که تصمیم اشتباه میگرفتم؟ نه!
- آره!
با صدای که پر از تمسخر بود، گفت: پس قیمتت بالاست!
پوزخندی زدم، و ناخونهای کوتاهم رو کف دستم فشار دادم.
- نه، قبلا ازدواج کردم!
نگاه اون به روبهروش بود. نگاه من هم از پنجره به بیرون. دیگه حرفی نزد تا این که ماشین رو جلوی در بزرگ طلایی رنگی متوقف کرد. در رو با ریموت باز کرد و ماشین رو داخل برد.
حدود ۳۰۰ متر یا شاید بیشتر جلو رفتیم و ماشین ایستاد.
صدای پارس چند تا سگ به گوش میرسید. کمربندش رو باز کرد و رو به من گفت:
romangram.com | @romangram_com