#قفل_پارت_7

- تو باید گذشته رو جبران کنی.

چه حرف مسخره‌ای! چطور می‌تونستم گذشته رو جبران کنم؟ زندگی نابود شده‌ی خودم! مرگ المیرا! فوت پدر و بعد مادرم! آوارگی طاها! و بچه‌ای که حتی یک روز هم براش مادری نکردم!

چشم‌هام رو بستم، قلبم درد می‌کرد! یادگار این سال‌ها و اتفاقاتش بود. بیشتر از همه قلبم برای طفل معصومم می‌سوخت که این قدر ناکام بود! از خودم متنفر بودم، من با یه اشتباه زندگی همه رو به باد داده بودم، اما ایا واقعا من مقصر بودم؟

دو روز هم گذشت و زمان آزادی من رسید. چیزی که محال و غیر قابل باور بود! جدا شدن از لاله سخت بود؛ اما سخت‌تر این بود که هیچ کس منتظر آزادی من نبود!

از زندان با یه مانتوی مشکی و شال و شلوار همرنگش بیرون اومدم. حالم از این دنیای رنگی به هم می‌خورد!

به آسمون آلوده‌ی تهران نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. حالا آزاد بودم؛ ولی همه‌ی در‌های رو‌به‌روم قفل بود! کلید‌های که نمی‌دونستم کجاست! وحتی نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم! اصلا فرصتی برای شروع باقیمونده بود؟

کمی پیاده راه رفتم. چقدر تهران تغییر کرده بود، احساس غریبی می‌کردم! در واقع تو این شهر من غریب بودم، یه غریب تنها! کسی که هیچ کس رو نداشت.

یه تاکسی گرفتم و به بهشت زهرا رفتم. حداقل می‌دونستم مزار پدر و مادرم کجاست!

به سنگ قبر‌ها نگاه کردم و بغض گلوم رو گرفت، من مسبب مرگ هر دوشون بودم! هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشیدم، دلم می‌خواست بمیرم اما حتی اون دنیا هم نمی‌تونستم تو چشم‌هاشون نگاه کنم!

کنار سنگ قبر‌ها زانو زدم، کف دستم رو روی اسم تراشیده شدی پدرم رو سنگ کشیدم. مگه می‌تونستم فراموش کنم که پدرم جلوی چشم‌های من سکته کرد! چیزی که هر شب خوابش رو می‌دیدم و تقریبا کابوس هر شبم شده بود.

- سلام بابا.

یکی به قلب و روحم چنگ می‌زد، بغضم سنگین‌تر شد جوری که راه نفسم رو می‌گرفت. چی باید به پدرم می‌گفتم؟ اشک گونه‌ام رو خیس کرد.

- معذرت می‌خوام!

این تنها جمله‌ای بود که به ذهنم رسید!

به قبر مادرم نگاه کردم. چقدر برای آزادی من به پدر و مادر المیرا التماس کرد! اما اون‌ها رضایت ندادن.

- سلام مامان.

سنگ قبر‌ها تمیز بود. معلوم بود که یکی اون‌ها رو شسته، شاید یکی مثل طاها!

تا تاریک شدن هوا تو سکوت اون جا نشستم. آخه چه حرفی داشتم که بزنم؟ حس می‌کردم پدر و مادرم دارن من رو می‌بینن و من ازشون خجالت می‌کشیدم. سخت بود که طلب بخشش کنم! اصلا چطور باید من رو می‌بخشیدن؟ مگه من راهی برای بخشش گذاشته بودم؟

از روی زمین بلند شدم و نگاه آخرم رو به سنگ قبر‌ها کردم.

با بغضی سنگینی گفتم: خداحافظ!


romangram.com | @romangram_com