#قفل_پارت_6
چند روز دیگه هم بیهدف گذشت، هر روزی که مثل هم بود؛ اما هر روز درد من بیشتر و بیشتر میشد. چند سالی بود که کسی به دیدنم نیومده بود! چند سالی بود که همهی وجودم مرده بود!
اما امروز که نمیدونم چندم از چه سالی بود، مسئول زندان خواسته بود که ملاقاتم کنه. به اتاقش رفتم، باور چیزی که میشنیدم برام سخت بود. پدر و مادر المیرا رضایت داده بودن! اصلا نمیتونستم درک کنم که چرا رضایت دادن! اون هم کسانی که میخواستن حکم من اعدام باشه و من اعدام بشم! مسئول زندان گفت که تا دو روز آینده آزاد میشم و من هنوز باور نمیکردم!
اصلا چطور من رو بخشیده بودن؟ اون هم بعد از گذشت هشت سال؟
روی تخت نشستم و لاله کنارم نشست.
با حالت ناباوری گفت: داری راست میگی؟
سرم رو تکون دادم.
- یعنی واقعا آزاد میشی؟
- فکر کنم!
- وای! این که خیلی خوبه.
به صورت خندون و سبزهی لاله نگاه کردم، کسی که تو این چند سال برام مثل خواهر بود. کسی که براش مثل خواهر بودم.
با نگاه خیرهی من خندهاش جمع شد و در کسری از ثانیه اشک تو چشمهاش حلقه زد.
- دلم برات تنگ میشه!
خودش رو تو بغلم پرت کرد و دستش رو دور شونهام حلقه کرد، من هم تو آغوشم گرفتمش. دل من هم برای تنها همدم این سالهام تنگ میشد.
- قول میدم هر کاری برای آزادیت بکنم.
بی توجه به حرف من گفت: اون بیرون خوش بگذرون.
ازش جدا شدم. لاله تنها کسی بود، که از همهی زندگی من باخبر بود. صورت لاغرش رو با سر انگشتهام نوازش کردم.
- اون بیرون هیچ کس منتظرم نیست!
با این که خودش هم زیاد مطمئن نبود؛ اما با لحن اطمینان بخشی گفت: ناامید نباش! دنبال برادرت بگرد و یه زندگی جدید رو شروع کن.
پوزخندی زدم؛ اما ته دلم سوخت، از این که این قدر برای برادرم نحس شده بودم که حتی نمیخواست من رو ببینه!
- طاها گم نشده، فقط نمیخواد من رو ببینه! حق هم داره! شاید اگر من هم جای اون بودم همین کار رو میکردم.
romangram.com | @romangram_com