#قفل_پارت_5
- خواب پدرم رو دیدم، داشت میرفت! من هم دنبالش میرفتم و گریه میکردم، یک دفعه غیب شد و من خودم رو تو یه اتاق دیدم که درش قفل بود.
لاله دستش رو روی شونهام گذاشت. حرفی نداشت که بزنه! نمیتونست من رو دلداری بده و بگه که همه چیز یک روز درست میشه! نمیتونست بگه پدرت برمی گرده و تو رو میبخشه! نه، نمیتونست بگه.
- طراوت؟
- هوم؟
- این قدر خودت رو عذاب نده.
به چشمهای به رنگ شبش نگاه کردم. توی نگاهش غم عمیقی وجود داشت که شاید هر کسی نمیتونست ببینه.
با صدای که میلرزید گفتم: کاش حکمم اعدام بود!
اعتراض گونه گفت: طراوت!
با ناامیدی گفتم: امید ندارم که همه چیز یک روز درست بشه، پس بهتره تموم بشه.
مچ دستم رو گرفت و بالا آورد.
- اگه خدا میخواست تو بمیری با این میمردی.
به زخم عمیق روی مچم نگاه کردم، جای تیغ بود!
- یه جوری حرف میزنی انگار خودت خودکشی نکردی!
- آره من هم خودکشی کردم؛ ولی میبینی که حالا زندهام.
جالب بود، هر دومون محکوم به حبس ابد بودیم، هر دومون خودکشی کرده بودیم ولی؛ زنده مونده بودیم! جالب بود، نه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: تو فقط یک نفر رو کشتی، اون هم کسی که میخواسته بیآبروت کنه؛ ولی من به جز المیرا، مسبب مرگ پدر و مادرم هم هستم.
دستم رو گرفت و بلندم کرد.
- هشت ساله که داری این حرفها رو میزنی، بیا بریم صبحانه بخوریم.
سکوت کردم، حق با لاله بود هشت سال بود که داشتم این حرفها رو میزدم؛ اما محال بود که بتونم فراموش کنم.
با هم رفتیم و مثلا صبحانه خوردم، هشت سال بود که فقط چند لقمه میخوردم. اون هم در حد این که ضعف نکنم. روزهای اول که همین چند لقمه رو هم نمیخوردم و هر روز زیر سرم بودم. حالا فقط سعی میکردم که سر پا بایستم تا تموم بشه.
romangram.com | @romangram_com