#قفل_پارت_4

- تو خفه شو دختره‌ی هر جایی، بیچاره داداش من که عاشق توی بی همه چیز شده بود! از کی حامله‌ای؟ از همون که هر روز میاد دنبالت؟ همون پیرِ پولدار؟ اصلا چطور پدر سرایدارت می‌تونه خرج مدرسه غیر انتفاعی تو رو بده؟

صورتم از عصبانیت گر گرفته بود و قلبم روی هزار می‌زد، بیبی تست رو توی دست مشت شده‌ام فشردم. تحمل حرف‌های المیرا از هر چیزی سخت‌تر بود. همیشه از این که یکی بدون اطلاع حرفی بزنه متنفر بودم، کنترل خودم رو از دست دادم، امروز به حد کافی تحمل کرده بودم. به سمتش حمله کردم، سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش به چپ مایل شد، اون هم ساکت ننشست و من رو به عقب هل داد و این شروع دعوامون بود!

حرف‌های‌های بی‌ربط المیرا من رو عصبانی‌تر می‌کرد؛ اما اون هیکلی سنگین‌تر از من داشت برای همین من بیشتر کتک می‌خوردم! ولی نمی‌تونستم عقب بکشم دیگه تهمت بس بود. بی‌اختیار دعوامون به سمت پله‌ها کشیده شده بود، المیرا مقنعه‌ی من رو از سرم بیرون کشید ومن با همه‌ی قدرتم به عقب هلش دادم.

خم شدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. موهای لـ ـختـ مشکیم توی صورتم ریخته بود و به خاطر مشتی که المیرا به شکمم زده بود، حالت تهوع داشتم. صدای جیغ المیرا باعث شد سرم رو بلند کنم و موهام رو از توی صورتم کنار بزنم.

المیرا داشت از پله‌ها به پایین پرت می‌شد! ...و فقط چند ثانیه طول کشید تا المیرا غرق خون روی زمین بیفته.

نفسم توی سینه حبس شد. همه‌ی بچه‌ها داشتن به المیرا نگاه می‌کردن؛ ولی هیچ کس از جاش تکون نمی‌خورد. انگار همه مات شده بودن، دقیقا مثل من! چشم‌هام از ترس و اضطراب از حدقه بیرون زده بود و حس می‌کردم همه‌ی تنم یخ بسته.

با پاهایی سست از پله‌ها پایین رفتم و کنار المیرای بی‌هوش نشستم. نگاهم روی تن بی‌حسش دو دو می‌زد و نفسم‌هام به سختی بالا می‌اومد. بینی و دهنش خون می‌اومد و موهای مواج مشکیش روی زمین پخش شده بود. نگاهم به زیر موهاش افتاد که باریکه‌ی خون روان شده بود و چند ثانیه بعد چند باریکه‌ی دیگه از زیر موهاش بیرون زد.

آروم و با صدایی که می‌لرزید گفتم: المیرا؟

دست یخ کرده‌ام رو جلو بردم و شونه‌ی المیرا رو تکون دادم.

- المیرا؟ المیرا؟

***

هشت سال بعد

روی تخت خواب نشستم و دستی به صورت عرق کرده‌ام کشیدم. دوباره تنم یخ کرده بود. دوباره حالم بد بود. دوباره کابوس بود. دوباره من بودم.

لاله از بالای تخت به سمت من آویزون شد و با صدای نگرانی گفت: طراوت خوبی؟ باز کابوس دیدی؟

چشم‌هام رو به هم فشردم.

- خوبم!

صدای پایین اومدنش از تخت رو شنیدم و چند لحظه بعد لیوان آبی به سمتم گرفت.

- یه کم آب بخور.

لیوان رو از دستش گرفتم و کمی خوردم.

لاله نگران کنارم نشست. سرم رو پایین انداختم و به لیوان آبی که تو دستم بود نگاه کردم.


romangram.com | @romangram_com