#قفل_پارت_3
- نترس! حتما بیرون منتظرته، میخوای خبر خوش بهش بدی؟
گیج از سوال المیرا به اطرافم نگاه کردم، تقریبا همهی بچههای کلاسمون داشتن به ما نگاه میکردن. میدونستم باز هم نقشهی المیراست، میخواد من رو خراب کنه. از بازی با من لذت میبرد!
به صورت سفید و گردش نگاه کردم، به چشمهای درشت مشکیش تابی داد و گفت: چیه زل زدی به من؟
با اخم گفتم: چی میخوای از من؟
دستش رو از بازوم جدا کرد و با حالت متفکری گفت: میخوام روی واقعیات رو به همه نشون بدم!
دورم چرخید و با دستش بهم اشاره کرد.
- میخوام به همه نشون بدم که دختر زرنگ کلاسمون با چشمهای دلبرش چه کارها که نکرده!
واقعا داشت اعصابم به هم میریخت، به اندازهی کافی امروز حالم بد بود دیگه حوصلهی این معرکه رو نداشتم. روبهروم ایستاد.
- مثل این که حرفی برای گفتن نداری؟
کار همیشگیش بود، این که من رو اذیت کنه و دوستهاش رو بخندونه! اما امروز بیاعصابتر از همیشه بودم تا در برابر حرفهای مزخرفش سکوت کنم.
- میخوام ببینم دیگه چه مزخرفی میخوای بگی.
- مزخرف؟
موهای مواجش که همیشه از مقنعهاش بیرون زده بود رو با حالت نمایشی عقب فرستاد ودستش رو تو جیب مانتوش کرد، یه شی کوچیک سفید رو بیرون آورد.
- تو به این میگی مزخرف؟
با چشمهای گرد شده به اون شی نگاه میکردم، دست المیرا چیکار میکرد؟
توی دستش گرفته بود و به همهی بچهها نشون میداد.
- ببینید این رو تو کیف این خانوم پیدا کردم، به نظرتون مال کیه؟
به سمت من برگشت، چینی به بیرون کوتاهش داد و گفت: بذار همه بدونن چقدر هـ ـرزهای!
دیگه کاسهی صبرم لبریز شده بود و المیرا دقیقا دستش رو روی نقطه ضعف من گذاشته بود. با عصبانیت و دستهای که میلرزید به طرف المیرا رفتم و بیبی تست رو از دستش بیرون کشیدم، با جیغ گفتم: خفه شو!
اون هم مثل من جیغ کشید.
romangram.com | @romangram_com