#قفل_پارت_2
ولي راستی
مگر نمیگویند خوش به حال ديوانه؟
ولی چرا من حالم خوش نيست؟!
***
پاهام رو عصبی تکون میدادم، کف دستم رو روی دهنم فشار دادم و سعی کردم ربع ساعت باقیموندهی کلاس رو تحمل کنم. اصلا متوجه حرفهای خانم ربیعی نبودم! یعنی اصلا فکرم این جا نبود!
آروم کف دستم رو گاز گرفتم، پس چرا زمان نمیگذشت؟ نفس عمیقی کشیدم... و بالاخره زنگ خورد و من راحت شدم.
تند تند مشغول جمع کردن وسایلم بودم که صدای المیرا رو کنار گوشم شنیدم.
- انگار خیلی عجله داری؟
به عقب برگشتم و نگاهش کردم. پوزخند مسخرهای روی لبهای باریکش بود که استرسم رو بیشتر کرد. بیتوجه به نگاههای خیرهاش کتابم رو توی کیفم گذاشتم و از کلاس بیرون اومدم.
صداش از پشت سرم اومد.
- نه واقعا انگار یه ریگی تو کفشته!
ایستادم، نفس عمیقی کشیدم. امروز اصلا حوصلهی المیرا و مزخرفاتش رو نداشتم!
روبهروم ایستاد.
- میبینم که زبونت رو موش خورده!
- پاتو از گلیم من، بکش بیرون!
دوباره پوزخند زد و نگاهش رو توی صورتم که مطمئن بودم رنگش پریده، چرخوند.
با حالت تحقیرآمیزی گفت: تو اصلا گلیم داری که من پام رو ازش بیرون بکشم؟
بی توجه به طعنهی کلامش دوباره راه افتادم، نزدیک راه پله بازوم رو گرفت.
romangram.com | @romangram_com