#قفل_پارت_1
مقدمه :
از کدام غم بسوزم؟
از بیوفايی عزيزم؟
از بیاعتنایهای او..؟
از دل سنگش؟
از اين که فراموش کرده يه زمانی میگفت: نفسش هستم؟!
عسلش هستم!
عشقش هستم؟
يا...از قفل دستان او با ديگری؟!
يا...از موهاي سپيد شده از فراق او؟!
ازخستگی پاهايم؟
يا بیآبرويی نزد سنگ فرشهای کوچه و پس کوچههای خستهی شهر؟ ازقدمهايم...
يا از خورشيدی که از صبح تا شب به آرامی به من و نتيجه بیحاصلم با نگرانی مینگريست؟
يا از چشمان هميشه خيسم؟
يا از نگاه تمسخرآميز مردم؟
همان بهتر که همه بگويند طفلی ديوانهست.
دست خودش نيست!
خدا شفايش بده...
آری! چه خوب شد خدا ديوانگي را آفريد!
و الِّا با اين همه رسوايی چه مي کردم؟
romangram.com | @romangram_com