#قفل_پارت_10

- پس چرا من این جا هستم؟

خواست حرفی بزنه که دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا گرفتم و اون سکوت کرد. به سمتش رفتم. با این که دود سیگار اذیتم می‌کرد؛ ولی نزدیکش ایستادم. به چشم‌های مشکیش که شباهت زیادی به چشم‌های المیرا داشت نگاه کردم.

- هشت سال که خوبه، اگه هشتاد سال هم بگذره. باز هم می‌تونم بین یک میلیون آدم تشخیصت بدم!

اون هم، یه تای ابروش رو بالا داد... و با حالت مسخره‌ای گفت: اون وقت چرا؟

- آدم هیچ وقت بزرگ‌ترین اشتباه زندگیش رو فراموش نمی‌کنه!

پوزخندی زد و پُک دیگه‌ای به سیگارش زد. دودش رو توی صورتم فوت کرد و گفت: دست پیش می‌گیری؟

- اگه دست پیش گرفته بودم که الان این جا نبودم!

به اطرافم اشاره کردم.

- من رو آوردی این جا که خونه و زندگی میزونت رو نشونم بدی؟ بگی که خوش‌بختی؟ من بخیل نیستم جناب تمدن!

با این که سعی می‌کردم آروم و خونسرد باشم؛ اما حرص عجیبی توی صدام بود.

- بازی با کلمات رو تو زندان یاد گرفتی؟

- چیز‌های دیگه‌ای هم تو زندان یاد گرفتم!

شونه‌اش رو بالا انداخت و به سمت مبل‌ها رفت، روشون لم داد و مشغول کشیدن بقیه‌ی سیگارش شد.

با بی‌خیالی که من رو بیشتر عصبانی می‌کرد، گفت: این جا زندان جدیدته!

دستم رو مشت کردم، می‌دونستم!

- اگه قرار بر زندانی شدنم بود، پس چرا رضایت دادید؟

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: من رضایت ندادم، پدر و مادرم دادن.

- تو هم نمی‌تونی من رو زندانی کنی!

- فکر کنم به عنوان شوهرت وظیفه دارم دیگران رو از گزند تو حفظ کنم!

این بار با تعجب گفتم: شوهرم؟ تو مگه من رو طلاق ندادی؟


romangram.com | @romangram_com