#قفل_پارت_11
- نه! مگه برگهای مبنی بر طلاق به دستت رسید؟
- نه.
- پس چی؟
با صدای آرومی گفتم: فکر میکردم اون قدر از من متنفر باشی که نخوای اسم من کنار اسمت باشه!
سیگارش رو توی جا سیگاری شیشهای که روی میز بود خاموش کرد.
- ازت متنفرم اما طلاقت ندادم؛ چون نمیخواستم سر بقیه رو هم مثل من شیره بمالی!
متعجب، عصبانی، پریشون و نگران بودم. قرار بود، چه اتفاقی بیفته؟
با حرصی آشکار گفتم: من سر تو رو شیره مالیدم؟ تو نبودی که افتاده بودی دنبال من و میگفتی" یا تو یا مرگ؟"
از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد، تو چند سانتیم ایستاد و به چشمهام خیره شد.
- اون موقع احمق و ساده بودم! اما حالا دیگه نیستم، تو باید تاوان تموم کارهات رو پس بدی!
سکوت کردم. چی باید میگفتم؟ همیشه مقصر من میشدم، دفاع بینتیجه بود!
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به سمت در سالن رفتم. دستگیرهاش رو گرفتم و به پایین کشیدم اما در باز نشد!
- کجا؟
- بازش کن!
- فقط جنازهات از این در بیرون میره!
با جیغ گفتم: همین حالا هم جنازهام! دیگه هیچی ازم باقی نمونده! بازش کن.
این رفتار سرد و بیخیالش من رو تا مرز جنون میبرد، چقدر تغییر کرده بود!
- بیخودی خودت رو خسته نکن!
پام رو به زمین کوبیدم و گفتم: تو حق همچین کاری نداری.
توی چشمهام اشک جمع شده بود. بی توجه به من، به سمت پلههای مارپیچی گوشهی سالن رفت.
romangram.com | @romangram_com