#قفل_پارت_12

با تحکم و صدای که می‌لرزید تقریبا فریاد کشیدم: احتشام! من به اندازه‌ی کافی دارم عذاب می‌کشم، بذار برم.

ایستاد و به سمت من برگشت.

- اون بیرون کی منتظرته؟

چقدر گفتن این حقیقت تلخ بود!

- هیچ کس! ولی من باید طاها رو پیدا کنم.

- طاها؟ تو توی زندگی الان اون جایی نداری!

از در فاصله گرفتم و به احتشام نزدیک شدم. با چشم‌هام همه‌ی صورتش رو از نظر گذروندم و به لب‌هاش خیره شدم تا شاید نشونی از طاها داشته باشه و بهم بده.

- تو ازش خبر داری؟

- دارم!

انگار که نور امیدی به دلم تابید.

- کجاست؟ چی‌کار می‌کنه؟

- زندگیش خوبه، بدون تو!

سرم رو پایین انداختم. نمی‌دونم شاید هم احتشام داشت، راستش رو می‌گفت. اما... ته قلبم می‌سوخت.

- من باید ببینمش.

- اگر می‌خواست تو رو ببینه به دیدنت می‌اومد!

دستم رو روی قلبم گذاشتم. باز هم تند می‌تپید! خودم می‌دونستم که طاها دلخوشی از من نداره؛ ولی این که یکی این رو بهم بگه، بی‌نهایت سخت بود. احتشام رو‌به‌روم ایستاد.

- من نمی‌ذارم بری! به هیچ قیمتی! پس یه دختر حرف گوش کن شو، اون وقت شاید بهت گفتم که طاها کجاست.

سرم رو بالا آوردم و به چشم‌های مشکیش نگاه کردم. مهم نبود که چه نقشه‌ای برای نابودی من کشیده بود! اگر چه نمی‌دونست از این من دیگه چیزی باقی نمونده!

- چی کار کنم؟

- میشی کلفت خونه‌ی من!


romangram.com | @romangram_com