#قفل_پارت_13
بی رحم نبود؟ نمیدونم شاید هم حقم بود!
- حالش خوبه؟
گیج پرسید: کی؟
- طاها.
- وقتی میگم زندگی خوبی داره، یعنی حالش هم خوبه!
دیگه پاهام جون نداشت. از صبح هیچی نخورده بودم و به خاطر استرس حالت تهوع گرفته بودم، روی زمین نشستم.
- چطور میشه که حالش خوب باشه؟ وقتی پدر و مادرش مردن! وقتی تنها خواهرش قاتله؟ اصلا مگه میشه خوب بود؟!
احتشام، دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و با همون بیخیالی اولیهاش گفت: وقتی تو رو فراموش کنه، حالش خوب میشه!
دیگه نمیخواستم ادامه بده! معلوم نبود اگر بیشتر ادامه بده چیکار میکنم.
- به خانوادهات چی میگی؟
باز هم گیج پرسید: در مورد چی؟
- در مورد من و حضورم توی خونهات.
- شیرین که تو رو نمیشناسه،
پس اسم همسرش شیرین بود! شیرین، چه اسم قشنگی!
- تو هم حق نداری چیزی بهش بگی! پدر و مادرم هم وقتی به این جا اومدن، تو جلوشون ظاهر نمیشی، فهمیدی؟
سرم رو تکون دادم و احتشام به سمت چند پلهی بین سالن رفت، من هم به دنبالش رفتم. از پشت بهش نگاه کردم، هنوز هم با اراده و محکم قدم بر میداشت.
- از ساعت هفت صبح تا دوازده شب باید در دسترس باشی و همهی کارهای خونه رو انجام بدی.
از پلهها پایین رفتیم، سالن دایره شکل پایین با پنجرههای گرد، مبلهای سلطنتی طلایی رنگ و پردههای همرنگش فوق العاده زیبا بود. سمت راست یه آشپز خونه مجهز اپن قرار داشت. کنار آشپزخونه یه راهرو بود که دو تا در سمت راست و یه در سمت چپ و انتهایی راهرو هم دری بود که فکر میکنم به حیاط وصل میشد.
احتشام به سمت در اول سمت راست رفت و بازش کرد.
- از این به بعد این جا میمونی.
romangram.com | @romangram_com