#قفل_پارت_14
به در دوم سمت راست اشاره کرد.
- اون جا هم سرویس بهداشتی است.
احتشام کمی عقب رفت و من سرکی به داخل اتاق کشیدم. یه اتاق سه در چهار که یه موکت خاکستری کفش پهن شده بود.گوشهی اتاق یه دست رختخواب قرار داشت و اینها تنها چیزهای بود که توی اتاق وجود داشت!
هنوز داشتم داخل اتاق رو نگاه میکردم که صدای احتشام به گوشم رسید.
- چیه؟ نکنه توقع داشتی واسه قاتل خواهرم یه ...
اجازه ندادم احتشام حرفش رو ادامه بده.
- نه! من همچین توقعی ندارم و نخواهم داشت! حالا هم اگه اجازه بدی میخوام یه کم بخوابم، لطفا!
وارد اتاق شدم و در رو بدون توجه به احتشام بستم. به اندازهی کافی امروز استرس و نگرانی کشیده بودم دیگه واقعا نمیکشیدم!
فکر میکردم حتما احتشام در رو باز میکنه و کلی لیچار* بارم میکنه! ولی این طور نشد !
دوباره نگاهی به اتاق انداختم شاید اگر کمی بیشتر اصرار میکردم احتشام اجازه میداد که من برم؛ ولی من که بیرون جای برای رفتن نداشتم و نه حتی پولی برای خرج کردن! پس این جا امنتر از هر جای دیگهای بود. با این که مطمئن بودم روزهای سختی رو در پیش دارم؛ ولی اینجا رو به گرگهای بیرون از این خونه که منتظر یک فرصت هستن تا بدرن ترجیح میدادم.
نفس عمیقی کشیدم، بغض داشتم ولی اشک نمیریختم کنار دیوار نشستم و به در و دیوار اتاقی که احتشام بهم داده بود نگاه کردم .
حق من از این زندگی چی بود؟
احساس گرما میکردم شالم رو از سرم برداشتم، من میخواستم که دوباره شروع کنم اما چطور؟
سوالی که جوابش برام سخت بود و سختتر این بود که حالا در بند کسی بودم که یک روز دم از عشق میزد!
*لیچار: سخنان بیهوده و نامربوط
از کنار دیوار بلند شدم و مانتوم رو از تنم بیرون آوردم. رخت خوابها رو پهن کردم و روشون دراز کشیدم. دیشب این موقع تو زندان بودم؛ ولی حالا این جا توی خونهی احتشام هستم! فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیبینمش! چقدر رفتارهاش با آخرین باری که دیده بودمش فرق داشت، چقدر متنفرانه نگاه میکرد. این طرز نگاهش ناراحتم میکرد.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. شاید هم بودنم این جا بد نبود، میتونستم تا پیدا کردن طاها این جا بمونم و بعد برم.اگرچه نمیدونستم طاها قبولم میکنه یا نه؟
با صدای اذان صبح چشمهام رو باز کردم. موهام رو مرتب و شالم رو سر کردم. از جام بلند شدم و بیرون رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
از توی کوله پشتیم چادر نماز گل پستهای سفیدم رو به همراه جانماز کوچیک جیبیم برداشتم و شروع به نماز خوندن کردم. تنها چیزی که تو این سالها باعث آرامشم شده بود! تنها چیزی که قلبم رو آروم میکردم و بهم یادآور میشد که خدایی دارم مهربانتر از مادر!
تو این سالها که امید برای ازادی نداشتم فقط برای سلامتی طاها و موفقیتش دعا میکردم ولی حالا از خدا میخواستم که کمکم کنه تا طاها رو پیدا کنم.
romangram.com | @romangram_com