#قفل_پارت_15

نمازم که تموم شد دیگه میلی به خوابیدن نداشتم. چادر و جانمازم رو برداشتم و تو کوله پشتی‌ام گذاشتم. از اتاق بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم. نگاهی به وسایل موجود در آشپزخونه کردم، بعضی از وسیله‌ها رو اصلا نمی‌شناختم و نمی‌دونستم چطور باید باهاشون کار کنم! ولی حداقلش این بود که آشپزیم خوبه و تقریبا می‌تونستم اکثر غذاهای ایرانی رو درست کنم.

از دیروز صبح چیزی نخورده بودم عجیب بود که هنوز سر پا هستم! اما خب عادتم شده بود، چندین سال بود که خیلی کم غذا می‌خوردم؛ ولی حالا کمی سرگیجه داشتم و حس می‌کردم شاید تا چند لحظه دیگه از هوش برم!

به طرف یخچال نقره‌ای رنگ رفتم که با اکثر وسایل آشپزخونه ست بود.در یخچال رو که باز کردم چیز‌های دیدم که هیچ وقت نخورده بودم ولی میلی هم به خوردنشون نداشتم!

پنیر رو به همراه نون برداشتم و در یخچال رو بستم. پشت میز شیشه‌ای ناهارخوریِ توی آشپزخونه نشستم و چند لقمه نون و پنیر خوردم. نگاهم به عکس خودم روی میز شیشه‌ای افتاد که بی‌شباهت به آینه نبود! صورت تقریبا گرد با موهای لـ ـختـ مشکی، گونه و لب‌های برجسته، چشم‌های مشکی درشت با مژه‌های بلند، چهره‌ی من رو تشکیل می‌داد. چهره‌ای که همه معتقد بودن زیباست و شاید همین زیبایی کار دستم داد! حس کردم کسی وارد آشپزخونه شد، سرم رو بالا آوردم و به احتشام نگاه کردم. شلوار و پیراهن کرم رنگی تنش بود که هیکل ورزیده‌اش رو به خوبی نشون می‌داد. از روی صندلی بلند شدم و ایستادم.

- سلام، صبح بخیر.

دستی به صورت ته‌ریش‌دارش کشید و به گفتن سلام زیر لبی اکتفا کرد. به سمت کابینت‌های آشپزخونه رفت، قوری رو برداشت و گفت:

- چای دم نکردی؟

آروم گفتم: نه.

با صدای کمی بلند‌تر گفت: نه؟

قبل از این که من حرفی بزنم با صدای که پر از حرص و عصبانیت بود، دوباره گفت: مگه نمی‌دونی عادت دارم قبل از صبحانه چای بخورم؟

عصبانی شده بود این رو می‌شد از رگ متورم شده‌ی گردنش فهمید. نمی‌دونم به خاطر دم نکردن چای بود یا این که فراموش کردم که اون چه عادت‌های داره!

آروم گفتم: الان دم می‌کنم.

از همین اول صبح حوصله‌ی دعوا رو نداشتم! ترجیح می‌دادم کمی تو آرامش باشم. اگرچه به نظرم احتشام دلش می‌خواست که من رو خرد و زیر پاهاش له کنه!

به طرف کابینت رفتم که گفت: من که می‌دونم مشکلت چیه! این ادا‌ها رو واسه یکی در بیار که نشناستت!

از کنارم رد شد، بوی عطر ملایمش به مشامم خورد، به سمت در آشپز خونه رفت.

صدام پر از بغض و کینه بود، این که هر لحظه به خاطر هر حرف بغض کنم دست خودم نبود. این زندگی جوری با من تا کرده بود که دیگه تحمل نداشتم. حداقل نه برای مقابله با احتشام!

- اگه من رو می‌شناختی می‌دونستی که تو این چند سال اون قدر فکر و خیال داشتم که عادت‌ها و علایق خودم رو هم فراموش کردم، چه برسه به تو!

کتری رو برداشتم و توش آب کردم، روی اجاق گاز گذاشتم و روشن کردم.

احتشام از آشپز خونه بیرون رفت. به سمت میز ناهارخوری رفتم، همون یک ذره اشتهایی که داشتم از بین رفته بود. پنیر و باقیموندی نونم رو برداشتم توی یخچال گذاشتم. چای دم کردم و میز صبحانه‌ی کاملی برای احتشام آماده کردم.

تمام مدت ذهنم توی گذشته‌های دور پرسه می‌زد و تا اولین صبحانه‌ای که برای احتشام چیده بودم، رفته بود.


romangram.com | @romangram_com