#قفل_پارت_16

از آشپزخونه بیرون اومدم. احتشام کنار پنجره دایره شکل ایستاده بود به استخر توی حیاط نگاه می‌کرد و سیگار می‌کشید.

چند قدم به طرفش رفتم و گفتم: صبحانه حاضره.

بدون این که به سمتم برگرده گفت: صبحانه رو روی میز ناهارخوری بیرون از آشپزخونه بچین.

سکوت کردم و به آشپزخونه برگشتم. مرد سی و سه چهار ساله شبیه بچه‌ها بهانه می‌گرفت! شاید هم داشت جایگاهم رو تو این خونه یادآور می‌شد!

صبحانه رو روی میز ۲۴ نفری توی سالن چیدم، احتشام بالا ی میز نشست و گفت: از این به بعد صبحانه، ناهار و شام رو این جا می‌چینی.

فقط آروم سرم رو تکون دادم و گفتم: برای ناهار چی درست کنم؟

- تا یک ساعت دیگه شیرین میاد ازش بپرس.

سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد.

- مراقب رفتارت جلوش باش، اون خانم این خونه‌ست پس هر چی گفت میگی "چشم"، فهمیدی؟

من هم به چشم‌های مشکیش که یه روزی پر از مهربونی بود نگاه کردم وگفتم: باشه

- برو

- احتشام کی...

نذاشت جمله‌ام رو کامل کنم، بین حرفم پرید و با صدای نسبتا بلندی گفت: بار آخرت باشه من رو به اسم صدا می‌کنی!

لب‌هام رو به هم فشار دادم، نمی‌دونم چرا مثل احمق‌ها ایستاده بودم تا تحقیرم کنه! اصلا نمی‌دونم احتشام با این رفتار به کجا می‌خواست برسه!

- چیه بهت بر خورد؟ این که شغل خانوادگی‌تونه!

دست راستم رو مشت کردم.

- شغل خانوادگی شما چیه؟ تحقیر و توهین؟ فکر نکن اگه این جا هستم چون تو خواستی! نه! اگه این جا هستم خودم خواستم.

از پشت میز با عصبانیت بلند شد. با فریادی توی صورتم گفت: خب برو، ببینم می‌تونی!

با این که از صدای فریادش ترسیده بودم و حس می‌کردم که دست‌هام یخ کرده؛ اما محکم سر جام ایستادم و گفتم: بگو طاها کجاست؟

- من نمی‌دونم برو پیداش کن!


romangram.com | @romangram_com