#قفل_پارت_17
آروم پلک زدم و گفتم: با این رفتارت چی رو میخوای ثابت کنی؟
پشت میز نشست و شروع به لقمه گرفتن کرد.
- برو منتظر چی هستی؟
- احتشام تو...
دوباره با عصبانیت و صدای بلندتری گفت: من رو به اسم صدا نکن!
چقدر بیرحم شده بود! چقدر زمانه آدمها رو تغییر میداد! یک روز بهم التماس میکرد تا به اسم صداش کنم، میگفت به دلم مونده که اسمم رو از زبون تو بشنوم و اگه اون لحظه بمیرم هم مهم نیست. حالا...
بیحرف به سمت اتاقی که احتشام بهم داده بود و وسایلم رو توش گذاشته بودم رفتم، کوله پشتیم رو برداشتم و بیرون اومدم. بیتوجه به احتشام که هنوز داشت صبحانه میخورد به سمت پلهها رفتم که صداش میخکوبم کرد.
- مطمئن باش پات رو از این خونه بذاری بیرون محاله که پیداش کنی.
عصبانی بودم، دلم میخواست از ته دلم جیغ بکشم و هر چی بد و بیراه بلد هستم بار احتشام کنم. با دست پس میزد و با پا پیش میکشید. با این رفتار ضد و نقیضش چیکار باید میکردم؟
به طرفش برگشتم و با صدای که دیگه آروم نبود گفتم: تو...
صدای خندههای یک زن توی خونه پیچید که گفت: عزیزم کجایی؟ من و آقا پسرت اومدیم.
احتشام لقمهای که توی دستش بود رو روی میز گذاشت و بلند شد. من هم به سمت در سالن برگشتم زن یا بهتره بگم شیرین رو دیدم که متعجب من رو نگاه میکرد.
- سلام بابایی.
پسر بچه پنج، شش ساله با خندهی سرخوشش به سمت احتشام دوید و توی آغوشش پرید. احتشام دستش رو روی موهای قهوهای پسرش کشید. با لبخند و صورتی که هیچ آثاری از اخم چند دقیقه پیش روش نبود گفت: سلام عزیزم، خوبی؟
به شیرین نگاه کردم. دختر لاغر و قد بلندی که بیشباهت به مدلهای ایتالیایی نبود، موهای رنگ شدهی زیتونیش حسابی از شال سبزش بیرون زده بود و لبهای برجستهاش که با رژ بنفش حسابی پر رنگ کرده بود، توی چشم میزد.
به ما نزدیکتر شد و با صدای باریک پر از نازش گفت: آها، تو همون خدمتکاری هستی که دیشب احتشام گفت به این جا اومده!
صدای احتشام به گوشم رسید که گفت: سفر خوش گذشت عزیزم؟
نمیدونم چرا وقتی احتشام این قدر آروم شیرین رو عزیزم صدا کرد ته دلم خالی شد!
شیرین با عشوه خندید، تابی به چشمهای عسلی تیرهاش داد و گفت: مگه بدون تو خوش میگذره عشقم؟
رو به من کرد و گفت: تو سلام بلد نیستی؟ نکنه لال هستی؟
romangram.com | @romangram_com