#قفل_پارت_18

نگاهم رو از چشم‌های عسلیش گرفتم و آروم گفتم: سلام.

- بابایی بیا بریم ببین چی خریدم.

احتشام: بریم عزیزم.

وقتی خواست از کنارم رد بشه گفت: برای ناهار زرشک پلو درست کن!

از کنار من رد شد و به طرف شیرین رفت. شیرین دستش رو دور بازوی احتشام حلقه کرد و همون طور که به سمت پله‌های مارپیچی می‌رفتن، گفت: وای احتشام نمی‌دونی چقدر...

به حرف‌های پر از عشوه‌اش گوش ندادم و سرم رو برگردوندم.

روی پله نشستم. من دیگه طراوت ۱۸ساله‌ی هشت سال پیش نبودم. حالا یه زن ۲۶ساله‌ی پراز مشکل هستم که مجبورم برای حل مشکلاتم روی همه چیزم خط بکشم. نمی‌تونستم برم؛ چون حس می‌کردم به راحتی نمی‌تونم طاها رو پیدا کنم، نمی‌دونستم بیرون از این خونه بدون جای امنی برای موندن چه چیز‌هایی در انتظارمه! نمی‌دونم شاید با موندنم این جا باز هم داشتم اشتباه می‌کردم؛ اما باید جای من بود تا مثل من رفتار کرد!

چند روز این جا می‌مونم، اگه احتشام برای پیدا کردن طاها کمکم نکرد دیگه نمی‌مونم و به هر قیمتی شده میرم. با این تصمیم از جا بلند شدم و به اتاق برگشتم، کوله پشتیم رو داخل اتاق گذاشتم و بیرون اومدم.

میز صبحانه رو جمع و شروع به درست کردن زرشک پلو کردم. بعد از این که برنج رو دم زدم به حمام رفتم و دوش کوتاهی گرفتم. همیشه دوش گرفتن باعث آرامش می‌شد و حالا که پر از تشویش بودم عجیب بهش نیاز داشتم. دوباره به آشپزخونه برگشتم. همه چیز رو روی میز ناهارخوری توی سالن چیدم. با خودم فکر می‌کردم که خونه‌ی به این بزرگی یعنی خدمتکار دیگه‌ای نداره؟

شیرین: به به چه بویی راه انداختی.

سرم رو بالا آوردم و به احتشام، شیرین و پسرشون نگاه کردم. شیرین لباس‌هاش رو عوض کرده بود، تاپ و دامن مشکی رنگی پوشیده بود که به پوست برنزه‌اش می‌اومد و زیباترش کرده بود، موهاش که تا روی شونه‌اش می‌رسید رو بالای سرش بسته بود و از آرایش غلیظ صبحش خبری نبود و فقط یه کرم نرم کننده‌ی خوشبو استفاده کرده بود که باعث می‌شد چهره‌اش مهربون‌تر و ملایم‌تر نشون داده بشه.

هر سه روی صندلی‌هایی نشستن و من آروم گفتم: نوش جان

به آشپزخونه برگشتم، روی صندلی نشستم تا ناهارشون تموم بشه. وقتی حس کردم که شاید ناهارشون تموم شده باشه بیرون رفتم. شیرین در حال بلند شدن بود من رو که دید لبخندی زد و گفت: خیلی خوشمزه بود.

لبخند کمرنگی زدم و گفتم: ممنون

شیرین رو به احتشام کرد و گفت: عزیزم من میرم کمی بخوابم.

احتشام: باشه، کمی کار عقب افتاده دارم انجام بدم میام.

شیرین سری تکون داد و دست پسر بچه که هنوز نمی‌دونستم اسمش چیه رو گرفت و با هم رفتن. پسرشون بیشتر شبیه شیرین شده بود، مخصوصا حالت و رنگ چشم‌های عسلی تیره‌اش.

شروع به جمع کردن میز کردم که احتشام از پشت میز بلند شد و آروم گفت: عصر که شیرین بیرون رفت آماده شو با هم بیرون بریم.

سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌هاش نگاه کردم.

- کجا؟


romangram.com | @romangram_com