#قفل_پارت_19

- جای که بتونی طاها رو پیدا کنی.

ناخوداگاه لبخندی کمرنگ روی لبم نشست. احتشام از کنارم رد شد و رفت. میز رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم، وقتی همه چیز رو مرتب کردم به اتاق رفتم. بعد از خوندن نماز ظهر خوابیدم، اگرچه خوابم نمی‌برد. همه‌اش فکر می‌کردم باید چطور با طاها رو‌به‌رو بشم، چه رفتاری با من می‌کنه؟ و هزار جور سوال بی‌جواب دیگه که باعث می‌شد خواب از سرم بپره.

وقتی متوجه شدم که شیرین از خونه بیرون رفت، آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم. همون لحظه احتشام هم داشت وارد راهرو می‌شد، من رو که دید گفت: آماده‌ای؟

سرم رو تکون دادم.

برگشت و من دنبالش رفتم، شلوار کتان قهوه‌ای تیره با پیراهن آبی کاربی پوشیده بود که باعث می‌شد سنش رو کمتر از اون چیزی که هست نشون بده.

با هم سوار ماشینش شدیم و اون راه افتاد. تو سکوت از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم، چقدر تهران تغییر کرده بود! احتشام ایستاد، به اطراف نگاه کردم انگار که فکر می‌کردم طاها همین جا‌ها است! اما چون توی فکر بودم متوجه گذر زمان نشده بودم.

- اون خونه رو می‌بینی؟

با حرکت دستش که به خونه‌ی رو به اشاره می‌کرد نگاه کردم.

- اون جا خونه‌ی یکی از دوست‌های صمیمی طاهاست، مطمئنم اون می‌دونه که طاها کجا زندگی می‌کنه.

با لحنی که کمی تند و متعجب بود گفتم: مگه تو نگفتی که می‌دونی طاها کجاست؟

با آرامش گفت: الان هم دارم همین رو بهت میگم، باید از دوستش بپرسی.

متعجب‌تر از قبل در حالی که به احتشام خیره نگاه می‌کردم گفتم: من؟

به چشم‌هام نگاه کرد و گفت: نه پس من!

با سوءظن پرسیدم: یعنی تو واقعا نمی‌دونی طاها کجاست؟

- نه، چرا باید بدونم؟! این پسره اسمش حسین طاهریه، حتما ازش خبر داره.

سرم رو تکون دادم و به خونه‌ی یک طبقه‌ی رو‌به‌روم نگاه کردم، کمی استرس گرفته بودم و نگران بودم. در ماشین رو باز کردم.

- من میرم، خودت تا ساعت هفت برگرد خونه.

در حالی که نگاهم هنوز به خونه بود، گفتم: باشه

پای راستم رو از ماشین بیرون گذاشتم که احتشام دوباره گفت: طراوت

بهش نگاه کردم. توی نگاهش چیزی نبود؛ یعنی من چیزی حس نمی‌کردم، با لحنی آروم گفت: حتما برگرد!


romangram.com | @romangram_com