#قفل_پارت_83

نگاهی به قاشقِ روی زمین و بعد به خورش سبزی روی اجاق گاز کردم.

- چرا؟ تو زده به سرت؛ نمی‌فهمی داری با آینده‌ات بازی می‌کنی.

کمی شالم رو جلو کشیدم و به سمت در آشپزخونه رفتم. تو دو هفته اخیر چندین بار صدای دعوا‌های خسرو و شیرین رو شنیده بودم؛ اما هر بار یا تو اتاق خسرو بود یا اتاق شیرین؛ اما حالا انگار تو سالن بالا بودن که صداشون به این واضحی شنیده می‌شد.

صدای شکستن چیزی باعث شد از جا بپرم.

خسرو: من حق دارم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم! چرا نمی‌فهمی؟

شیرین با صدای جیغ مانندی گفت: کدوم زندگی؟ مگه تو برای خودت زندگی هم گذاشتی؟

کمی از در آشپزخونه بیرون اومدم و از لابه‌لای نرده‌ها خسرو رو دیدم که مثل مرغ سر کنده دور خودش بال بال میزد.

خسرو: پس تو برداشتیش!

شیرین با حرص شالش رو از روی سرش برداشت و روی مبل پرت کرد.

- چی رو؟

خسرو با دو قدم بلند روبه‌روی شیرین ایستاد و با صدای بلندی گفت: من رو چی فرض کردی؟ از اول هم می‌دونستم کار توئه؛ ولی به روت نیاوردم. به خیالت حواسم بهت نیست؟ دست از نقشه کشیدن بردار!

شیرین مثل فنر از جا پرید و توی چشم‌های خسرو زل زد.

- تو لیاقت کیمیا رو نداری! لیاقتت بغل کردن قاب عکس یه دختر مرده‌ست!

از حرکت خسرو جا خوردم.

دستش رو بالا آورد تا به صورت شیرین بزنه! از این فاصله می‌تونستم چشم‌های سرخ شده و رگ‌های متورم گردن و پیشونیش رو ببینم.

شیرین با ته گلوش فریاد زد: پس چرا نمی‌زنی؟ حالیت نیست خودت رو زنده به گور کردی!

دست خسرو تو هوا مشت شده و فقط به شیرین زل زده بود. قدمی ازش دور شد و با صدای آرومی گفت: هیچ وقت نفهمیدی درد من چیه!

چند قدم همون‌طور عقب عقب رفت، کتش رو از روی مبل چنگ زد و از خونه بیرون رفت. شیرین خودش رو روی مبل انداخت، صدای ریز گریه‌هاش به گوشم خورد.

به آشپزخونه برگشتم و کنار دیوار ایستادم. دست‌هام رو بالا آوردم هر دو لرزش خفیفی داشت. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. درسته که دقیق نمی‌دونستم اون‌ها سر چی بحث می‌کنن؛ اما می‌تونستم حدس‌هایی بزنم.

"المیرا"


romangram.com | @romangram_com