#قفل_پارت_82
- از هوش رفته بودم، وقتی به هوش اومدم، اومدم اینجا.
سرم رو پایین انداختم و گفتم: شمارهات رو هم نداشتم.
با همهی اتفاقات تلخ بینمون، هنوز احتشام شوهرم بود و من دلم نمیخواست جوری رفتار کنم که اون فکر کنه من یه ریگی به کفشم دارم.
- خیلی خب، برو استراحت کن.
از کنارم رد شد تا بره که گفتم:
- طاها رو دیدم.
اشک توی چشمم نشست و بغض به گلوم چنگ انداخت.
- گفت دور و بر زندگیم نیا.
همون جا کنار دیوار نشستم و به زمین خیره شدم. شاید از سر بیچارگی بود که داشتم با احتشام درد و دل میکردم؛ اما حس میکردم اگر حرفهای تلنبار شدهی توی دلم رو بیرون نریزم حتما خفه میشم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم رو کسی نشنوه.
احتشام بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت: طراوت
چشمهام رو بهم فشار دادم، چقدر لحنش پر از احساس بود. این لحن حالم رو بد میکرد و من رو یاد زمانهای گذشته میانداخت.
با حرص از روی زمین بلند شدم و گفتم: اینطوری صدام نکن!
احتشام از تغییر حالت یکدفعهایِ من تعجب کرد و کمی ازم فاصله گرفت، اخمی روی پیشونیش نشست و گفت: چته تو؟
دست راستم رو مشت کردم، عجیب دلم میخواست این مشت رو توی دهنش بکوبم!
- من؟ من، حالم بده!
نگاهم رو از چشمهای گیجش گرفتم و به سمت اتاق رفتم. نمیدونستم دقیقا از چی ناراحت هستم؛ اما دلم میخواست این ناراحتی رو یه جوری تخلیه کنم.
نمیدونم شاید هم داشتم دیونه میشدم! البته با شرایط من زیاد هم عجیب نبود!
***
قاشق از دستم روی زمین افتاد و تپشهای قلبم تند شد.
- تمومش کن!
romangram.com | @romangram_com