#قفل_پارت_81
- هر چی گشتم آقای که شما رو آورده بود پیدا نکردم.
دیگه بیخیالِ دیدن اون آقای به اصطلاح ناجیم شده بودم، الان فقط میخواستم برم.
- مهم نیست، میشه سُرم رو از دستم در بیارید؟
- میخواید به خانوادهتون اطلاع بدید بیان؟
"خانواده؟ کدوم خانواده؟"
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم: نه، لطفا این رو از دستم در بیارید.
پرستار نیم نگاهی بهم کرد و گفت: باشه، دکتر از قبل از بهوش اومدنت بالای سرت بود، معاینهات کرد و گفت وقتی به هوش بیای و سِرُمت تموم شده باشه، مرخص هستی اما گفت بهتره بیشتر مراقب خودت باشی.
- باشه، ممنونم.
خواستم از تخت پایین بیام که پرستار دستم رو گرفت و گفت: سرگیجه نداری؟
کمی سرگیجه داشتم؛ اما نمیدونستم اگر راستش رو بگم میذارن برم یا نه. پرستار که سکوت من رو دید گفت: اگه داری طبیعیه، خونه رفتی استراحت کن.
سری تکون دادم و حرفی نزدم.
***
از حیاط گذشتم و به پشتِ در ساختمون رسیدم. آروم در رو باز کردم و داخل رفتم. نگاهی به اطراف کردم و خسرو رو روی مبلهای قرمز رنگ دیدم. کمی جلوتر رفتم، چشمهاش رو بسته و ظاهرا خواب بود، تلوزیون رو خاموش کردم و آروم طوری که بیدار نشه ازش دور شدم که با احتشام سینه به سینه شدم.
نفس مضطربی کشیدم و به چشمهای سرد و سختش نگاه کردم. بیحرف بازوم رو گرفت و به سمت سالن پایین کشید. حرفی نزدم و سکوت کردم.
توی راهرو به سمت دیوار هلم داد و روبهروم ایستاد. یه تای ابروش رو بالا داد و با خشم ولی صدای آروم گفت: خب؟
گوشهی لبم رو به دندون گرفتم و قبل از این که حرفی بزنم نگاهش به سرم افتاد. کمی نگاه کرد و جلو اومد. با انگشت اشارهاش گوشهی شالم رو بالا داد و گفت: سرت چی شده؟
- خوردم زمین.
از اون فاصلهی نزدیک به چشمهام نگاه کرد و در حالی که نفسهای گرمش توی صورتم میخورد گفت: تا الان کجا بودی؟
- بیمارستان بودم.
کلافه به موهاش چنگ زد و در حالی که نگاهی به اینطرف و اون طرف میکرد گفت: نباید به من خبر میدادی؟
romangram.com | @romangram_com