#قفل_پارت_80

- میشه آقای که من رو آوردن بیمارستان صدا بزنید؟

صدای قدم‌های پرستار که دور می‌شد رو شنیدم.

- باشه، الان صداش می‌کنم.

"ممنونِ" زیر لبی گفتم، که نمی‌دونم شنید یا نه!

با به یاد آوردن زمانی که توی قبرستون بی‌هوش شدم، چشم‌هام رو باز کردم. نگاهی به دور و برم کردم ولی هیچ ساعتی نبود، اصلا نمی‌دونستم چند ساعت بی‌هوش بودم.

روی تخت نشستم و به سرگیجه‌ام توجه نکردم.

- خانم پرستار؟ خانم پرستار؟

به سِرُمم که آخرهاش بود نگاه کردم و صدای نازک زنی رو شنیدم که گفت: چی شده خانم؟

به پرستار که پرده رو کنار زده بود و کمی به سمت تخت مایل شده بود نگاه کردم، پرستار اولی نبود.

- خانم ساعت چنده؟

چند لحظه نگاهم کرد و بعد به ساعت ظریف نقره‌ای رنگ روی مچ دستش چشم دوخت.

- تقریبا ده.

"وای" آرومی گفتم. حتما دوباره احتشام ازم عصبانی می‌شد که تا این موقع و بدون اطلاع بیرون مونده بودم. اصلا دلم نمی‌خواست حالا که نتونسته بودم دل طاها رو بدست بیارم، احتشام از خونه‌اش بیرونم کنه و من بی‌خانمان بشم اون هم تو این شرایط که واقعا حس می‌کردم ظرفیت مشکلات بیشتر رو ندارم.

رو به پرستار گفتم: میشه این سِرُم رو از دستم در بیارید؟

پرستار ریز نقش نگاه مهربونی بهم کرد و گفت: یه کم دیگه تموم میشه.

- بله، اما من باید برم.

پرده کنار رفت و پرستار اولی برگشت، رو به پرستار دومی گفت: الهه چی شده؟

- خانم می‌خواد بره.

پرستار اولی سرش رو تکون داد و رو بهش گفت: باشه، تو برو به کارهات برس. خودم رسیدگی می‌کنم.

پرستار دومی رفت و اولی بهم نزدیک‌تر شد.


romangram.com | @romangram_com