#قفل_پارت_84
قطعا یه قسمت این ماجرا المیرا بود که در نهایت به من میرسید. خسرو فکر میکرد قاب عکس خودش و المیرا رو شیرین برداشته، در صورتی که من به زیر تختش هل داده بودم. انگار ته همهی اتفاقات به من میرسید و من مقصر بودم! چیزی که حالم رو بد میکرد و لرزش دستهام رو بیشتر.
حس میکردم همه چیز داره پیچیدهتر میشه. نمیدونستم کی قراره این ماجرا تموم بشه، اصلا قراره به کجا کشیده بشه؟ دلم کمی آرامش میخواست، کمی امنیت و شاید عشق!
به افکار خودم پوزخندی زدم، دلم "عشق“ میخواست؟ همون عشقی که من رو سوزوند؟ همون عشقی که باعث شد با زندگی این همه آدم بازی کنم؟ رد این عشق اشتباهی، مثل ترکش توی زندگی اطرافیانم نشسته بود و تصمیم نداشت به این راحتیها دست برداره و شاید قصد جونمون رو کرده بود!
توی ذهنم پر از تشویش بود، پر از حس اتفاقات تلخ گذشته و آینده! از پایان میترسیدم. از درهای قفل شدهای که نمیدونستم قراره چطور باز بشه، از اتفاقات تلخی که به زندگی من سنجاق شده بود.
اگر میخواستم از همهی ترسهام بگم شاید باید به اندازهی سنم وقت میگذاشتم، شاید هم بیشتر!
باید تصمیم میگرفتم، یه تصمیم درست که همه رو راحت کنه. تصمیمی که شاید برای من سخت و حتی دردناک باشه؛ اما این ماجرا باید تموم میشد.
از پشت پنجره میدیدمش، کنار استخر نشسته بود و به آب نگاه میکرد؛ اما مطمئن بودم فکرش جای دیگهای پرسه میزنه. نم نمِ اولین بارون پاییزی روی صورت و تنش مینشست و اون انگار تو این دنیا نبود. رعد و برقی زد و آسمون غرشی کرد، دوباره نگاهش کردم، موهاش خیس شده و روی پیشونیش ریخته بود. قطرههای باورن روی آب استخر میرقصید و غرق میشد؛ مثل خسرو که انگار توی خاطراتش غرق شده بود. نمیدونم غرق اتفاقات تلخ بود یا شیرین!
از پنجره فاصله گرفتم و شالم رو روی موهام درست کردم. نمیتونستم بیتفاوت بایستم و شاهد غرق شدنش باشم. باید دستش رو میگرفتم و میکشیدمش بیرون؛ حتی اگر من رو پس میزد؛ حتی اگر من رو هم با خودش غرق میکرد.
از درِ پشتی بیرون رفتم. اولین قطره بارون روی پلکم نشست. نفسی گرفتم و نزدیکتر رفتم، توی چند قدمیِ اون ایستادم و نگاهش کردم، متوجه حضور من نشده بود.
زانوش رو بالا آورده بود و چونهاش رو روش گذاشته بود، اب از تیغهی بینیش به روی لبهاش میریخت و تا زیر گلوش ادامه پیدا میکرد. قدم دیگهای نزدیک رفتم و آروم صداش کردم.
- آقا خسرو؟
نمیدونم صدای من آروم بود یا اون حواسش جای دیگهای بود که نشنید. لبهام رو باز کردم تا باز صداش بزنم که سرش رو به سمتم چرخوند و من چشمهای عسلی روشنش رو توی دریایی از غم و خون دیدم. چیزی که باعث شد صدا توی گلوم خفه بشه و نگاهم مات بمونه.
اون خسروئی که هفته اول میگفت و میخندید کجا؛ این خسروی غمگین کجا!
دستش رو روی زمین گذاشت و بلند شد، عمیق نگاهم کرد. هر چی میخواستم بگم فراموشم شده بود و فقط نگاهش میکردم. موهای خیسش که به پیشونیش چسبیده بود رو با دست کنار زد و با صدای بم و گرفتهای گفت: چیـ...
- تو اینجایی؟
هر دو به سمت احتشام برگشتیم و خسرو حرفش رو نیمه گذاشت. احتشام نیم نگاه توبیخگری به من کرد و بعد به خسرو خیره شد.
- چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟
سرم رو پایین انداختم. نمیدونستم باید از حضور احتشام خوشحال باشم یا نه! احتشام به سمت خسرو اومد و دستش رو روی شونهاش گذاشت و با صدای آرامشبخشی گفت:
- از گذشته بگذر، بذار زندگیت رنگ دیگهای بگیره.
"احتشام از گذشته، گذشته بود؟"
romangram.com | @romangram_com