#قفل_پارت_71

دستی به چشم‌هام کشیدم، میل عجیبی به گریه داشتم و دلم می‌خواست یکی باشه تا پیشش زار بزنم و از غصه‌هام بگم. چرا من هیچ کس رو توی زندگیم نداشتم؟ یعنی همه آدم‌ها تاوان کارهای اشتباه‌شون رو این‌طوری می‌دادن؟

این‌قدر تنها و غریب؟

یعنی زندگیِ همه این‌طور قفل می‌شد؟ قفلِ اتفاقات تلخ!

به اتاقم رفتم و کنار پنجره نشستم. از پنجره به هوای ابری نگاه کردم. حال و هوای من هم ابری بود، پر از ابرهای سیاه که خیال بارش داشت.

اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌ی تب‌دارم خط کشید و بعدی‌ها با سرعت بیشتری سرازیر شد.

***

- طراوت...

دسته‌ی کیف رو توی دستم فشردم و به سمتش برگشتم. نگاهش که به اخم بین ابروهام افتاد یه "خانم" آروم هم بهش اضافه کرد.

گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم و با صدای که سعی می‌کردم آروم باشه گفتم: آقا...

نذاشت حرفم رو بزنم و با لبخند ملایمی گفت: شما که ناراحت نمیشی اگه من تو آینده دختردار شدم اسمش رو طراوت بذارم؟

دستی به شالم کشیدم. این بشر چرا این‌طوری بود؟ انگار با همه زود پسر خاله می‌شد! شاید هم اگه یه دختر تنها می‌دید این رفتار رو می‌کرد؟

اما تو این یک هفته هیچ نگاه بد یا چیزی که بتونم اون رو باهاش محاکمه کنم ندیده بودم. شاید واقعا ته قلبش چیزی نبود و من بی‌خود حساس شده بودم!

کمی سرش رو به سمتم خم کرد. موهای قهوه‌ای رنگش که زیر نور خورشید فوق العاده براق شده بود توی صورتش ریخت.

- شما که نمی‌خوای با مشت بزنی توی صورت من؟

سرم رو تکون دادم و نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم.

- نه آقا خسرو؛ اما من دوست ندارم به اسم طراوت صدام کنید.

- میشه بدونم چرا؟

نگاهی به اطراف کردم، احتشام و شیرین توی ساختمون بودن و فکر نمی‌کنم صدای ما رو می‌شنیدن.

- ازش خاطره‌های خوبی ندارم.

از این‌که مجبور بودم دروغ بگم از خودم متنفر بودم، همین دروغ‌ها زندگی من رو تباه کرده بود؛ ولی شاید این حرف زیاد هم دروغ نبود!


romangram.com | @romangram_com