#قفل_پارت_70

در رو بستم و در اتاق دوم رو باز کردم. عکس شیرین با لباس پف‌دار سفید و اون لبخند دلبرش دقیقا روبه‌روی در به دیوار آویزون شده بود. پایین عکس، تخت خواب چوبی با روتختی مسی قرار داشت. بقیه‌ی وسایل اتاق هم سفید بود و عکس‌های شیرین به همه جای اتاق زده شده بود، فکر کنم شیرین علاقه‌ی زیادی به عکس گرفتن داشت. هر کدوم از عکس‌ها انگار پشتشون دنیای از خاطره‌های به یادموندنی داشت!

روی مبل تکی که کنار پنجره بود، چند پیراهن مردونه و شلوار افتاده بود، جالبه که احتشام با گذشت این همه سال هنوز عادت‌هاش رو فراموش نکرده بود.

در رو بستم و در اتاق سوم که روبه‌روی پله‌های مارپیچی بود، باز کردم.

نگاهی داخل اتاق کردم و چمدون خسرو رو وسط اتاق دیدم، قطعا این اتاقش بود. داخل رفتم و در رو بستم، به همه‌ی وسایل نگاه کردم که روشون کمی گرد و خاک نشسته بود. به سمت پنجره رفتم و بازش کردم تا کمی هوای اتاق عوض بشه.

شروع به تمیز کردن اتاق کردم. همه‌ی وسایل در جای خودشون قرار داشتن و اتاق فقط به یه گردگیری نیاز داشت.

اتاق تم خاصی نداشت و هرکدوم از وسایل اتاق یه رنگی بود. تخت خواب دو نفره‌ی خاکستری، پرده‌های حریر سفید، کمد چوبی، میز توالت اآی فیروزه‌ای و... ، خلاصه هر چیز یه رنگ بود و به اتاق جلوه‌ی جالبی داده بود.

اون‌قدر درگیر گردگیری شده بودم که فراموش کرده بودم کجا هستم و چی‌کار می‌کنم. نگاهم به صورت رنگ پریده‌ی دختر توی آینه افتاد، گونه‌های برجسته‌ام به خاطر تبی که داشتم کمی سرخ شده بود و لب‌هام به سفیدی میزد.

دستم رو بالا آوردم و خواستم به چشم‌هام بکشم که یادم اومد دست‌هام تمیز نیست. نگاهم رو از دختر مات توی آینه گرفتم و به بقیه‌ی کارم رسیدم.

به سمت روتختی رفتم و از روی تخت کشیدم تا بردارمش. حسابی پر از خاک بود. صدای افتادن چیزی توجهم رو جلب کرد، سرم رو پایین گرفتم و به چیزی که کنار تخت افتاده بود، نگاه کردم.

روتختی از توی دستم افتاد، حس کردم سرعت قلبم بیشتر شد و صورتم از گرما گر گرفت. بدون پلک زدن خیره‌ی چیزی شدم که هر لحظه و همیشه روبه‌روم بود و حالا اون خوابی که توی حموم دیده بودم به نظرم داشت تعبیر می‌شد... و شاید هم شده بود!

پلک زدم و دوباره نگاه کردم. انگار چشم‌هام فقط اون رو می‌دید. شال سرخابی روی سرش انداخته بود و مثل همیشه موهای موج‌دارش بیرون از شال ریخته بود، چشم‌ها و لب‌هاش می‌خندید. خسرو هم پیراهن هم رنگ شال المیرا پوشیده بود و نگاهش با یه لبخند عمیق به دوربین بود. چشم‌های عسلیش برق می‌زد و نور خورشید روی موهای قهوه‌ای تیره‌اش می‌رقصید.

لبم رو به زیر دندون گرفتم و سعی کردم سر پا بایستم. حس می‌کردم سرم گیج میره و دلم می‌خواست همون جا بخوابم. چرا داشت این اتفاق‌ها می‌افتاد؟ یعنی من هنوز تاوان کارم رو نداده بودم؟

- تموم نشد؟

از جا پریدم و به خسرو که تو چهارچوب در اتاق ایستاده بود نگاه کردم. نگاه عسلیش رو توی صورتم چرخوند و گفت: حالت خوبه؟

نمی‌دونم با چه انرژی؛ ولی لب باز کردم و آروم گفتم: روتختی پر از خاکه.

خسرو قدمی به داخل اتاق گذاشت و من ناخوداگاه با پام قاب عکس اون و المیرا رو به زیر تخت هل دادم؛ چون اون طرف دیگه‌ی تخت بود، نمی‌دید که من چیکار می‌کنم.

- یه روتختیِ دیگه تو کمد هست، بردارش.

بی‌حرف سرم رو تکون دادم و روتختی رو جمع کردم و اون یکی رو روی تخت انداختم. خسرو هم چمدونش رو برداشت و بازش کرد.

نگاهی به من کرد و گفت: ممنون، فکر کنم نیاز به استراحت داری، رنگت خیلی پریده.

کمی لبم رو از داخل گاز گرفتم و بیرون اومدم. دلم می‌خواست برم یه جایی و ساعت‌ها تنها باشم؛ یعنی حق من آرامش نبود؟


romangram.com | @romangram_com