#قفل_پارت_72

احساس کردم توی نگاهش چیزی تغییر کرد، انگار‌ هاله‌ای از غم توی چشم‌هاش نشست.

آروم سری تکون داد و در حالی که دستش رو توی جیب شلوار پارچه‌ای سورمه‌ای رنگش می‌کرد گفت: جایی تشریف می‌برید؟

کیفم رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم و گفتم: بله.

- من هم دارم بیرون میرم، می‌خوای تا یه جایی برسونمت.

- ممنون، مزاحم‌تون نمیشم.

از جیبش سوئیچ ماشینش رو بیرون آورد و گفت:خواهش می‌کنم، بفرمایید.

راه افتاد و من هم دنبالش رفتم. یه دفعه لحن و رفتارش مودب و یه دفعه‌ام خودمونی می‌شد! اما نسبت به روز اول حس ترسم بهش کم‌تر شده بود.

وقتی گریبان عدم

با دست خلقت می‌درید

وقتی ابد چشم تو را

پیش از ازل می‌آفرید

آروم با دسته‌ی کیفم بازی می‌کردم و از پنجره به بیرون خیره بودم. خسرو با آرامش و رعایت قوانین داشت رانندگی می‌کرد. همیشه از آدم‌های تازه به دوران رسیده که خیابون‌ها رو با پیست اشتباه می‌گرفتن متنفر بودم.

وقتی زمین ناز تو را

در آسمان‌ها می‌کشید

وقتی عطش طعم تو را

با اشک‌هایم می‌چشید

تو این یک هفته که از اومدن خسرو می‌گذشت، صدای خنده‌های اون و شیرین توی تمام خونه می‌پیچید. انگار که تو دنیا هیچ غمی نداشتن و شاید هم داشتن و به روی خودشون نمی‌آوردن. هشت سال پیش من هم همین طور بی‌دغدغه می‌خندیم؛ اما حالا انگار هیچ چیز خنده‌داری برای من وجود نداشت. نمی‌دونم شاید هم اگر هر کسی مشکلات من رو داشت دیگه هیچ وقت لبش به خنده باز نمی‌شد.

من عاشق چشمت شدم

نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی‌دانم از این


romangram.com | @romangram_com