#قفل_پارت_59

نمی‌دونستم چی شده که احتشام دوباره به گذشته برگشته و داره این‌طوری رفتار می‌کنه!

- چت شده؟ حالا تازه یادت افتاده که باید این سوال‌ها رو بپرسی؟

فشاری به بازوم آورد و گفت: تازه دارم می‌فهمم که پشت چهره‌ی اون دختر مظلوم چی بوده!

سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بکشم؛ اما موفق نشدم!

- ولم کن! گذشته هر چی که بوده تموم شده.

ابروهاش رو بالا داد و گفت: پس قبول داری که یه رابطه‌ای بینتون بوده؟

صورتم از عصبانیت گر گرفته بود، با صدای که سعی می‌کردم خیلی بلند نباشه گفتم: خفه شو!

پوزخندی زد که قلبم رو سوزوند. چرا فکر می‌کرد من تو گذشته بهش خــ ـیانـت کردم؟

تو یه حرکت به عقب هلم داد که باعث شد بی‌اراده چند قدم به عقب بردارم.

- روزگارت رو سیاه می‌کنم اگه...

با صدای جیغم حرفش رو قطع کرد... و من سرما رو با همه‌ی وجودم حس کردم!

با همه‌ی وجودم سعی کردم خودم رو روی آب نگه دارم و به دست و پا زدن‌هام ادامه بدم.

- احـ...ـتشـ...ـام...

احتشام رو صدا کردم؛ اما نمی‌دونم چرا هیچ کاری نمی‌کرد و فقط به دست و پا زدن‌های من نگاه کرد! شاید می‌خواست شاهد مرگ من توی استخر خونه‌اش باشه!

سرم زیر آب رفت و سینه‌ام از حجم آب‌های که قورت داده بودم در حال سوختن بود.

دیگه امیدم رو از دست داده بودم و با خودم فکر می‌کردم من هنوز کارهای نیمه تموم زیادی دارم! تو زندان چشم انتظار مرگ بودم؛ ولی حالا که به مرگ نزدیک شده بودم دست و پا می‌زدم و تمام تلاشم رو می‌کردم تا روی آب بمونم!

در حال دست و پا زدن بودم که یه دفعه دستم محکم با چیزی برخورد کرد، دوباره دستم رو به سمتش بردم و لمسش کردم. دستم رو محکم دورش حلقه کردم و توسط اون خودم رو کمی بالا کشیدم. بی‌وقفه سرم رو از آب بیرون آوردم و تند تند شروع به نفس کشیدن کردم، از پله‌های آهنی استخر خودم رو بالا‌تر کشیدم و با تمام توان باقیمونده‌م از آب بیرون اومدم.

روی زمین زانو زدم و با مشت به قفسه‌ی سینه‌ام زدم تا بهتر بتونم نفس بکشم. همه‌ی تنم از سرما می‌لرزید، سرفه می‌کردم و برای نفس کشیدن جون می‌دادم.

چند دقیقه گذشت و حس کردم بهتر می‌تونم نفس بکشم. با چشم‌های اشکی و خیس سرم رو بالا آوردم و به احتشام که در سکوت نگاهم می‌کرد چشم دوختم.

"یعنی واقعا منتظر بود تا من توی استخر جون بدم؟"


romangram.com | @romangram_com