#قفل_پارت_60

همون طور که سرفه می‌کردم و از سرما دندون‌هام به هم برخورد می‌کرد گفتم: سنگ دل شدی!

خدا می‌دونه که چقدر قلبم از این آرامش احتشام به درد اومده بود و فکر می‌کردم، چقدر بی‌ارزش هستم! شاید هم واقعا بودم و سعی می‌کردم این رو باور نکنم!

با صدای آروم و خش‌داری گفت: تو هم سنگ دل بودی!

پوزخندی زدم و سعی کردم با نفس‌های پی در پی کمی به خودم مسلط بشم.

- هیچ وقت باورم نداشتی، همیشه فکر می‌کردم که تو فکر می‌کنی من بخاطر پول باهاتم! که حالا می‌فهمم درست فکر می‌کردم!

به چشم‌های مشکیش نگاه کردم که مثل سنگ سرد و بی‌روح بود.

- من اگه می‌خواستم بهت خــ ـیانـت کنم به جای رجبی که هم سن پدر بزرگم بود، با دوست جون جونی تو می‌پریدم!

احتشام تکونی خورد و با صدای بلندی گفت: چی؟

پوزخندی زدم و گفتم: اون قدر احمق بودی که نفهمیدی چرا دم به دقیقه تو خونه‌ی توئه!

کنارم نشست و چونه‌ام رو تو دستش گرفت.

- داری مزخرف میگی!

با خشم توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: مزخرف اون چرت و پرت‌هاییه که تو به من میگی! وگرنه اگه یه ذره چشم‌هات رو باز می‌کردی می‌دیدی که چشم‌های هیز اون پسره دنبال منه!

با فریادی از ته گلوش گفت: این قدر دروغ به هم نباف!

- حق داری، من هم بودم باور نمی‌کردم رفیق فابریکم به زنم پیشنهاد دوستی بده!

با سوختن سمت راست صورتم، پوزخند دیگه‌ای روی لبم نشست.

موهای خیسم توی صورتم ریخت و باعث شد دوباره از سرما تنم بلرزه.

صدای فریادش توی حیاط پیچید: خفه شو!

از جاش بلند شد و چند قدم به عقب رفت و در نهایت به سمت ساختمون پا تند کرد.

چشم‌هام رو به هم فشار دادم، دلم نمی‌خواست فکر کنم که چطور شده که احتشام داره گذشته رو زیر رو می‌کنه. فقط دلم می‌خواست به یه جای گرم پناه ببرم و سعی کنم این لرزی که همه‌ی تنم رو دربرگرفته آروم کنم.

کف دستم رو روی زمین گذاشتم و لب‌هام رو به هم فشردم. با همه‌ی توانم از جا برخاستم و با پاهایی لرزون به سمت ساختمون رفتم.


romangram.com | @romangram_com