#قفل_پارت_55
پسر آقای حسینی کنارش ایستاده بود و چیزی براش میگفت و پیرمرد در سکوت سرش رو تکون میداد.
به سمتشون رفتم.
- سلام.
هر دو به من نگاه کردن و من، در نگاه اول آرامش رو تو چشمهای پیر مرد دیدم.
- بفرمایید دخترم.
دخترم! چند وقت بود که کسی با این لفظ صدام نکرده بود؟
- آقای محمد حسینی شما هستید؟
- بله دخترم.
پسر حسینی: این همون خانمیه که بهتون گفتم.
آقای محمد حسینی سرش رو تکون داد و به صندلی کنار میزش اشاره کرد.
- بفرمایید بشینید.
- ممنون.
روی صندلی نشستم. و به صورت پیر و تکیدهاش نگاه کردم.
- خب میشنوم.
سرم رو پایین انداختم تا نگاه خیرهی پسرش که کنجکاو من رو میپایید، باعث نشه تا دستپاچه بشم و هر چیزی که میخوام بگم رو فراموش کنم.
- من طراوت زند هستم، شما من رو نمیشناسید؛ ولی من تا حدودی شما رو میشناسم...
چند لحظه سکوت کردم و ادامه دادم: من دوست لاله حدادی هستم...
هنوز جملهام رو تموم نکرده بودم که پسر حسینی بین حرفم پرید و گفت: خانم اشتباه اومدید، ما رضایت نمیدیدم.
با دستش به در فروشگاه اشاره کرد و گفت: خوش اومدید.
نگاهم رو به چشمهای عصبانیش دوختم و گفتم: فکر میکردم مهمون نوازتر از این حرفها باشید!
romangram.com | @romangram_com