#قفل_پارت_54
- نه، ایشون پدرم هستند.
پس حدسم درست بود!
- اینجا نیستند؟
سری تکون داد و برگههای روی میزیش رو کمی جابهجا کرد و گفت: نه خیر. شما کی هستید؟
- من با خودشون کار دارم، کجا میتونم ببینمشون؟
- فکر میکنم تا یک ساعت دیگه به اینجا بیان.
سرم رو تکون دادم و گفتم: ممنون، پس من یه ساعت دیگه میام.
خواستم برم که صداش مانعم شد.
- ببخشید شما کی هستید؟
مستقیم نگاهش کردم که ادامه داد: یعنی حاجی اومد بهش بگم کی باهاش کار داشت؟
- ایشون من رو نمیشناسن، خودم یک ساعت دیگه میام.
سرش رو تکون داد و گفت: باشه، خوش اومدید.
- روز خوش.
از فروشگاه بیرون اومدم و شروع کردم به قدم زدن. نگاهم به مغازههای رنگارنگ کنار خیابون افتاد، به لباسهای پر زرق و برقِ توی ویترینها. مطمئن بودم قیمت هر کدوم از این لباسها اندازهی یک ماه حقوق من میشه، شاید هم بیشتر!
باید تو اولین فرصت یه دست لباس نو میخریدم تا از شر نگاههای تحقیرآمیز مردم به لباسهای کهنه شدهام خلاص بشم؛ البته نه از این گرون قیمتها! یه چیزی که به جیب من بیاد.
یک ساعتی همون اطراف پرسه زدم و تهران تغییر کرده رو تماشا کردم.
دوباره به جلوی فروشگاه برگشتم، نفس عمیقی کشیدم و یک بار دیگه حرفهای که میخواستم بزنم رو سبک سنگین کردم.
"خدایا، هوام رو داری؟"
یه آیت الکرسی زیر لب خوندم و وارد فروشگاه شدم.
نگاهم رو تو فروشگاه چرخوندم و با دیدن پیرمردی که کت و شلوار سورمهای پوشیده و روی صندلی نشسته بود، لبخند بیجونی روی لبم نشست.
romangram.com | @romangram_com