#قفل_پارت_56

پوزخندی زد و گفت: اشتباه به عرض‌تون رسوندن! ما...

- کوروش!

با صدای پر از تحکم آقای حسینی، پسرش که ظاهرا اسمش کوروش بود سکوت کرد.

رو به من کرد و گفت: دخترم بذار حرف آخر رو اول بهت بگم، ما قصد نداریم رضایت بدیدم؛ یعنی نمی‌خوایم از خون پسرمون بگذریم.

- حرف شما درست؛ اما میشه اجازه بدید من حرف‌هام رو بزنم؟

پسر حسینی: نه خانم، بفرمایید مزاحم نشید.

- آقای حسینی من برای دعوا این‌جا نیومدم، چرا این قدر عصبانی میشید؟

من این‌جا نیومده بودم تا با دو تا کلمه عقب بکشم، هرگز! من به لاله قول دادم که از زندان بیارمش بیرون و این کار رو می‌کنم.

پسر حسینی: من عصبانی نیستم، فقط حوصله‌ی مزخرفات شما رو ندارم!

ابروهام رو بالا دادم و گفتم: قرار نیست شما حرف‌های من رو بشنوید.

به آقای حسینی نگاه کردم و ادامه دادم: من اومدم تا با آقای حسینی حرف بزنم، نه شما!

پسر حسینی از عصبانیت سرخ شده بود و گفتم الانه که بیاد و از فروشگاه‌شون پرتم کنه بیرون.

دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه که پدرش گفت: کوروش جان، شما برو به کارهات برس. بعد با هم حرف می‌زنیم.

- حاجی...

پدرش نیم نگاهی بهش کرد که ساکت شد و آروم گفت: چشم.

نگاه آخرش رو به من انداخت و رفت.

- آقای حسینی، لاله از من نخواسته که به این‌جا بیام؛ اما نمی‌تونستم بی‌تفاوت باشم! شاید اگه پدر و مادر داشت خیلی زودتر از این‌ها پیش شما اومده بودن و سعی می‌کردن از شما رضایت بگیرن؛ اما لاله وقتی بچه بوده پدر و مادرش رو توی یه تصادف از دست داده و از دار دنیا یه مادر بزرگ پیر داشت که همون سال با شنیدن اتفاقی که برای لاله افتاده، سکته می‌کنه و فوت میشه.

به آقای حسینی که در سکوت به حرف‌هام گوش می‌کرد نگاه کردم و ادامه دادم: شما دختر دارید؟

بعد از چند لحظه گفت: بله، دو تا دارم.

- میشه یک لحظه خودتون رو جای پدر لاله بذارید و به این قضیه نگاه کنید؟ اصلا فکر کنید یکی از دختر‌های خودتون خدای ناکرده چنین اتفاقی براش افتاده. دختر ۱۸ ساله‌ای که با هزار امید و آرزو به تهران میاد تا درس بخونه و آینده‌اش رو بسازه. از قضا پسری مثل آقا کاوه‌ی شما بهش علاقمند یا نمی‌دونم شاید هم از روی هــ ـوس بهش پیشنهاد دوستی میده اما اون دختر قبول نمی‌کنه! ولی پسر دست بردار نبوده تا این‌که یک روز به فریب، اون رو سوار ماشینش می‌کنه و به جایی می‌بره تا آبروش رو ببره...


romangram.com | @romangram_com