#قفل_پارت_44
- طراوت، اومدی عزیزم؟
با صدای دلنشین مامان، پسر و رفتارش رو فراموش کردم و لبخندی زدم. صدای مامان از آشپزخونهی کوچکمون میاومد به اون جا رفتم و به چهارچوب در تکیه زدم.
- آره.
مامان نگاهی به صورتم کرد و گفت: حسابی خسته شدیها!
لبخندی زدم و گفتم: نه، زیاد هم خسته نشدم. طاها هنوز بیدار نشده؟
- نه، صدایی که از بیرون میاد مال چیه؟
- دارن اسباب کشی میکنن.
مامان سری تکون داد و من عطر خوش سبزی پلو رو به ریههام کشیدم.
- تا بابا بیاد و طاها بیدار بشه، من یه دوش میگیرم میام کمکتون.
- برو عزیزم.
مانتوم رو از تنم بیرون آوردم و به اتاق کوچکم رفتم، خونهی ما با دوتا اتاق کوچک و یه هال و آشپزخونه کوچکتر، تقریبا هشتاد متر میشد! اما ما راضی بودیم؛ چون مجبور نبودیم زیر منت کسی باشیم.
لباسهام رو برداشتم و به حموم رفتم.
- زهرا؟ زهرا؟
از جا پریدم و به شیرین که توی چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم.
- بله؟
قدمی به داخل آشپزخونه گذاشت و من فکر کردم چقدر مانتو و شلوار سورمهایش با روسری ساتنی که بر سر داره، بهش میاد!
- چیکار میکنی؟
به چشمهاش که با خط چشم حسابی زیبا شده بود نگاه کردم و گفتم: میخوام ناهار درست کنم.
دستی به موهای زیتونیش کشید و گفت: من یه کار مهم دارم که باید بیرون برم، سام رو هم نمیتونم با خودم ببرم. میتونی تا برگشتن من مراقبش باشی؟
بیحواس گفتم: سام؟
romangram.com | @romangram_com