#قفل_پارت_43
- من دختر سرایدار ساختمون هستم، آقای رجبی گفتن اینجا رو تمیز کنیم.
متوجه شدم که نگاهی به اطرافش کرد و دوباره نگاهش رو به من دوخت.
- معلومه حسابی هم زحمت کشیدید.
با همون لحن آروم پرسیدم: شما مستاجر جدید هستید؟
- من اینجا رو خریدم.
سری تکون دادم و گفتم: مبارکتون باشه.
به سمت وسایلم که نزدیک در گذاشته بودم، رفتم و برداشتمشون. به سمت پسر رفتم که هنوز تو چهارچوب در ایستاده بود و من رو نگاه میکرد.
- میشه از جلوی در کنار برید؟
پسر تکونی خورد و گفت: بله، بفرمایید.
از جلوی در کنار رفت و من از در بیرون اومدم.
- خانم زند؟
متعجب ایستادم و به سمت پسر برگشتم.
- شما فامیلی من رو از کجا میدونید؟
لبخند محوی زد و گفت: آقای رجبی اسم و فامیل سرایدار مجتمع رو گفته بود، شما هم که دخترشون و هم فامیلی هستید!
آروم سرم رو تکون دادم که دیدم از جیب کت مشکیش، کیف پول چرم کرم رنگی بیرون آورد.
یه تراول برداشت و به سمت من گرفت.
- خیلی زحمت کشیدید.
این دقیقا کاری بود که ازش متنفر بودم! اخم غلیظی بین ابروهام نشست و با تندی گفتم: آقای محترم، من وظیفهام رو انجام دادم، نیازی به انعام نیست!
خواست حرفی بزنه که سریع گفتم: روز خوش!
و به سمت آسانسور پا تند کردم، دیدم که از پلهها چند تا کارگر با اسباب و اثاثیه در حال بالا اومدن هستند. وارد آسانسور شدم و به طبقه اول رفتم.
romangram.com | @romangram_com