#قفل_پارت_45
لبخند کمرنگی زد و گفت:سام، پسرم.
از بیحواسی خودم سری تکون دادم و گفتم: باشه، چشم.
- ممنون، فقط اگه من دیر اومدم و احتشام هم نیومده بود بهش ناهار بده بخوره تا بره بخوابه.
دوباره سرم رو تکون دادم.
- چشم.
لبخند دلنشینی زد و گفت: مرسی.
از آشپزخونه بیرون رفت و من نفس عمیقی کشیدم. آب برنج رو گذاشتم روی اجاق گاز و از آشپزخونه بیرون رفتم.
سام روی مبل نزدیک تلوزیون نشسته بود و شبکهی پویا رو میدید. به طرفش رفتم و گفتم: سام، چیزی نمیخوای؟
سرش رو به سمتم گرفت و گفت: نه، ممنون.
دستی به موهای کوتاه قهوهای رنگش که توی چشمش ریخته بود کشیدم و گفتم: پس من تو آشپزخونهام، کاری داشتی بیا بهم بگو، باشه؟
سری تکون داد و مشغول دیدن بقیهی برنامهی کودکش شد. من هم به آشپزخونه رفتم و ناهار رو آماده کردم.
از یخچال گوجه و خیار برداشتم تا سالاد شیرازی درست کنم که سام وارد آشپزخونه شد.
- زهرا خانم؟
با خودم گفتم چقدر این پسر بچه مودب و دوست داشتنیه!
- جانم؟
- میخوام برم تو حیاط توپ بازی کنم.
نمیدونستم که باید بذارم بره یا نه! برای همین گفتم: قبلا هم میرفتی؟
سرش رو تکون داد و گفت: بله، با بابا همیشه ته حیاط بازی میکردیم.
به نظرم دلیلی نداشت یه پسر بچهی چهار یا پنج ساله دروغ بگه!
- برو، ولی مراقب خودت باش.
romangram.com | @romangram_com