#قفل_پارت_35
دوباره نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم: بهم که دروغ نمیگید؟
سرش رو به چپ و راست چرخوند و من نگاهم روی خط زخمی که از شقیقه تا فکش ادامه پیدا کرده بود، ثابت موند.
- دلیلی نداره دروغ بگم!
- پس اگر من بخوام این جا منتظرش بمونم، ایرادی نداره؟
شونهاش رو بالا انداخت و گفت: نه، ولی باز هم میگم تا چند روز دیگه نمیاد، حالا خود دانید!
سری تکون دادم و روی پلهای که به در وصل میشد، نشستم.
- خانم؟
به صورتش نگاه کردم.
- بله؟
با کمی تعجب گفت: این جا و جلوی در میخواید، بشینید؟
با حرص و حالت تندی گفتم: پس کجا بشینم؟
کمی گوشهی بینیش رو خاروند و گفت: میخواید شما یه آدرسی، شماره تلفنی به من بدید آومد بهش بدم بیاد دیدنتون.
- نه، منتظرش میمونم.
پسر حرفی نزد و داخل خونه رفت. من هم همون جا نشستم، حس میکردم شاید طاها توی خونه باشه؛ اما نمیخواد من رو ببینه. از حرف پسره هم معلوم بود که انگار میدونه من این چند سال کجا بودم!
دستهام که به خاطر هوای خنک پاییزی یخ کرده بود رو توی جیب مانتوی مشکی سادهام فرو کردم و به یاد آوردم چقدر توی گذشته طاها همیشه نگران من بوده.
میدونست که من خیلی زود سردم میشه، به خاطر همین همیشه حواسش به لباس پوشیدن من بود، میگفت "یه جوری لباس بپوش که سردت نشه." خودش اصلا سرمایی نبود و توی پاییز با یه تیشرت آستین کوتاه میگشت. چقدر دلم برای مهربونیها و نگرانیهاش تنگ شده بود. مامانم همیشه میگفت "وقتی شما دو تا رو میبینم که اینقدر هوای هم رو دارید دلم قرص میشه که اگه یه روز من و پدرتون نبودیم شما هوای هم رو دارید."
چقدر اون لحظات دور به نظر میرسید! من و طاها دستهامون رو دور گردن مامان میانداختیم و گونههای تپلش رو میبوسیدیم و میگفتیم: خدا نکنه، انشاالله همیشه سایهی شما و بابا بالای سر ماست.
اما... حالا، چرا این قدر تنها بودم؟
نمیدونم چقدر گذشته بود که دوباره در باز شد و پسره بیرون اومد.
- هنوز این جا نشستید؟
romangram.com | @romangram_com