#قفل_پارت_34

- بله!

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با حالت نرمالی گفت: طاها نیست.

لب‌هام رو به هم فشار دادم و بعد از چند لحظه مکث گفتم: کجاست؟

- مسافرت رفته.

نگاهی به دور و اطرافمون کرد.

- کجا؟

- نمی‌تونم بگم.

به چشم‌های مشکیش نگاه کردم. می‌خواستم بدونم واقعا داره حقیقت رو میگه؛ اما از نگاه سرد و بی‌خیالش چیزی معلوم نبود.

خواهش رو توی چشم‌هام ریختم و با حالتی التماس‌گونه گفتم: خواهش می‌کنم! من باید طاها رو ببینم.

کمی اخم بین دو ابروی به هم پیوسته‌اش نشست و با حالت مشکوکی گفت: کی آدرس این جا رو داده؟

- چه فرقی می‌کنه؟

- آدرس طاها رو هر کسی نداره!

کمی خودم رو بهش نزدیک‌تر کردم و گفتم: من خواهرش هستم.

- خواهری که چند سال نبوده نمی‌تونه یک دفعه‌ای این‌جا پیدا بشه! حتما یکی آدرس رو بهتون داده!

ابروهام رو بالا دادم و سعی کردی طوری از زیر زبونش حرف بکشم؛ اما مثل این که اون از من زرنگ‌تر بود.

- الان دقیقا چی مهمه؟ نبودن من یا آدرس طاها؟

پسر سری تکون داد و گفت: نیست، تا چند روز دیگه‌ام نمیاد.

کلافه و عصبی شده بودم دلم می‌خواست زودتر طاها رو ببینم، قلبم برای دیدنش تند‌تر از حد معمول می‌زد؛ اما مثل این که قسمت نبود!

- خب کجاست؟

- گفتم نمی‌تونم بگم. برو هر وقت اومد بیا.


romangram.com | @romangram_com