#قفل_پارت_33
سری تکون داد و من از کنارش رد شدم.
برام جالب بود که بدونم چرا تا این حد از طاها میترسه! مگه طاها چطور باهاش برخورد میکنه؟
ساعت نداشتم؛ ولی از تاریک شدن هوا میتونستم حدس بزنم که نزدیکهای هفت شده؛ ولی نمیتونستم برگردم خونهی احتشام و دوباره فردا بیام! پس یه تاکسی گرفتم و آدرسی که حسین بهم داده بود رو به راننده دادم.
از پنجره به بیرون نگاه کردم، کمی میترسیدم! نگران برخورد طاها بودم. شاید دلش نمیخواست من رو ببینه؛ اما من نمیتونستم بیخیالش بشم. کف دستهام از استرس عرق کرده و تپش قلبم زیاد شد بود.
راننده که ایستاد، نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم. جلوی خونهای که فکر میکردم همون خونهای باشه که حسین آدرس داده بود، ایستادم. یه ساختمون هفت طبقه با نمای آجری که به نظر قدمتش زیاد بود! چون روی دیوارهاش تَرکهای عمیقی وجود داشت.
انگشتم رو روی زنگ خونهی طبقه شیش فشار دادم و منتظر شدم.
صدای پسری توی آیفون پیچید.
- بله؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام رو که به خاطر استرس لرزش پیدا کرده بود رو صاف کنم.
- با طاها کار داشتم.
پسر مکثی کرد و گفت: شما؟
- من خواهرش هستم.
متعجب گفت: خواهر؟
ناخنهای کوتاهم رو کف دستم فشار دادم و با استرسی که هر لحظه بیشتر میشد گفتم: بله، میشه بهش بگید دم در بیاد؟
چند ثانیه سکوت کرد و بعد با صدای آرومی گفت: چند لحظه صبر کنید.
نفس عمیقی کشیدم، دستم رو روی قلبم فشار دادم و سعی کردم کمی آروم باشم.
چند دقیقهای طول کشید تا در باز بشه.
پسری با قد متوسط و کمی چاق از در بیرون اومد.
متعجب نگاهش کردم و گفتم: طاها کجاست؟
نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: واقعا خواهرش هستید؟
romangram.com | @romangram_com