#قفل_پارت_32

پسر این پا و اون پا کرد و همین طور که نگاهش به اطراف بود گفت: جنس‌های تو همیشه عالی‌ان.

- این بار کمی گرون‌تره.

- اشکال نداره.

از لابه‌لای شاخه‌های درخت بهشون نگاه کردم، حسین چیزی رو توی دست پسر گذاشت و اون هم مقداری پول بهش داد. حدس این که چه کار می‌کردن، زیاد سخت نبود!

پسر رفت و من از پشت درخت بیرون اومدم. حسین سرش رو چرخوند و با دیدن من اخم کرد.

حرفی نزد، خواست بره که گفتم: هنوز هم طاها رو نمی‌شناسی؟

- نه، نمی‌شناسم!

بهش نزدیک‌تر شدم. توی چشم‌های ساده ولی پر از دروغش نگاه کردم.

- نمی‌خوای که لوت بدم؟

کلافه دستی به موهای فرفریش کشید و گفت:

- خانم... آبجی... خواهر... چرا دست از سر من برنمی‌داری؟

- پس نمی‌خوای حرف بزنی؟

نگاهی به اطرافش کرد و گفت: اگه آدرسش رو بهت بدم که سگ میشه پاچه‌م رو می‌گیره!

پس می‌دونست طاها کجاست. با اخم و صدای محکمی گفتم: اگه نگی هم، من سگ میشم پاچه‌ت رو می‌گیرم!

با حرص و نگاهی که ترسیده بود گفت: الحق که خواهر همون برادری، بهت میدم ولی جون طاها بهش نگو!

- قسم نده، زود باش.

از جیب پیراهنش یه تکه کاغذ بیرون آورد و با خودکاری که توی جیب شلوارش بود، آدرس رو نوشت و به سمت من گرفت.

- خواهری کن، نگو من بهت دادم.

- باشه.

کاغذ رو از دستش گرفتم و گفتم: اما اگه دروغ گفته باشی میام سراغت! فهمیدی؟


romangram.com | @romangram_com