#قفل_پارت_31

به داخل خونه رفت و قبل از این که اجازه بده من حرف بزنم، در رو بست.

- لعنتی!

دستم رو مشت کردم و ناامید از کوچه بیرون اومدم. چطور باید ازش حرف می‌کشیدم؟

سر خیابون، یه پارک بود. وارد پارک شدم و روی یه نیمکت نشستم. حس می‌کردم کسی دستش رو روی گلوم گذاشته و فشار میده. دقیقا هشت سال از آخرین باری که طاها رو دیده بودم، می‌گذشت!

آخرین بار همون روز نحس بود، می‌خواستیم با هم مثل هر روز به مدرسه بریم. حال من خراب بود و این قدر کشش دادم که طاها خودش رفت!

چه می‌دونستم اون میشه آخرین دیدارمون؟

اشک روی گونه‌ام رو پاک کردم، بهش حق می‌دادم که به دیدنم نیاد! من همه‌ی آرزوهاش رو ازش گرفته بودم. از خودم متنفر بودم!

سرم رو چرخوندم، پسری با قد بلند داشت می‌رفت. ایستادم، چقدر از پشت شبیه طاها بود! البته شبیه هشت سال پیشش!

- طاها؟

صدام آروم بود و فاصله‌اش از من زیاد!

با صدای بلند‌تری گفتم: طاها؟

به سمتش دویدم و دوباره گفتم: طاها، صبر کن.

پسر ایستاد و به سمت من برگشت.

نفس عمیقی کشیدم و دقیق نگاهش کرد. نگاهم توی صورتش چرخید، از روی چشم‌های سبز زمردیش تا بینی عقابی و لب‌های باریکش.

- خانم، با من بودید؟

نگاه خیره‌ام رو از پسر گرفتم و آروم گفتم: ببخشید اشتباه گرفتم.

پسر سری تکون داد و گفت: خواهش می‌کنم.

و رفت! طاهای من نبود! بی‌هدف سرم رو چرخوندم که حسین طاهری رو دیدم. داشت با یه پسر دیگه چند متر دور‌تر از من حرف می‌زد.

آروم به پشت درختی که نزدیکی اون‌ها بود، رفتم و ایستادم.

حسین: جنس این دفعه‌ام، عالیه!


romangram.com | @romangram_com