#قفل_پارت_30

- من دروغگویی رو از تو یاد گرفتم! زیاد تعجب نکن!

در رو باز کردم و بیرون اومدم. اعصابم خرد بود و دلم می‌خواست یه دل سیر گریه کنم! حرف‌های احتشام من رو بیشتر از پیش می‌سوزوند و خاکستر می‌کرد. اگه کمی پول داشتم، دیگه هیچ‌وقت به خونه‌اش برنمی‌گشتم.

***

زنگ در رو زدم و منتظر شدم. دوباره صدای آشنای همون زنی که قبلا شنیده بودم اومد که گفت: بله؟

- با آقا حسین کار دارم.

- شما؟

به انتهای کوچه نگاه کردم و گفتم: بهش بگید، جلوی در منتظرشم.

نفس عمیقی کشیدم و کمی از در فاصله گرفتم. صدای باز شدن در باعث شد سرم رو بالا بگیرم.

با دیدن من اخمی کرد و گفت: باز هم تو؟

من هم اخمی کردم و با لحن محکمی گفتم: آدرس طاها رو بهم بده.

- زبون فارسی حالیت نمیشه؟

- نه، شما زبون حالیت نمیشه!

با اخم غلیظ‌تری به سمتم اومد، به نظر سنش از من کمتر بود، شاید هم سن‌های طاها باشه.

- خودت میری یا به جرم مزاحمت ازت شکایت کنم؟

پوزخندی زدم و گفتم: من رو از پلیس و زندان نترسون! من که می‌دونم من رو می‌شناسی!

با این که از حرف‌هام مطمئن نبودم؛ اما فکر می‌کردم این طوری حرف زدن، بهتره و شاید به خاطر همین حرفم بود که کمی دست و پاش رو گم کرد؛ اما سرفه‌ای الکی کردو کمی به خودش مسلط شد.

- برو آبجی، برو.

با دستش به خیابون اشاره کرد.

- دلیل انکارت رو نمی‌فهمم!

کلافه دستی به موهای فرفریش کشید و گفت: عجب گیری کردیم‌ها! برو دیگه این‌ورها نبینمت، دفعه‌ی دیگه این طوری باهات برخورد نمی‌کنم.


romangram.com | @romangram_com