#قفل_پارت_29
همون طور که نگاهش به صفحهی روشن گوشیش بود گفت: قبل از ۷ این جا باش.
از پلهها پایین اومد و به سمت مبلهای قرمز رنگ رفت.
دلم میخواست حرفی که توی دلم بود رو بگم؛ اما کمی مردد بودم! شاید از عکس العمل احتشام میترسیدم! اما دلم رو به دریا زدم و با صدای آرومی گفتم: واقعا، هیچ خبر دیگهای از طاها نداری؟
ایستاد، و به سمت من برگشت.
- من مثل تو دروغگو نیستم.
به طرفش رفتم و روبهروش ایستادم. تو چشمهای سرد و شیشهاش نگاه کردم. هیچ حسی نمیتونستم از نگاهش بگیرم.
- من دروغگوام؟
پوزخندی زد و با حالت اعصاب خرد کنی گفت: اگر نبودی که به خاطر یه پسر غریبه، به پدر و مادرت دروغ نمیگفتی!
به چشمهاش نگاه کردم. چقدر راحت با حرفهاش دلم رو میسوزوند! تپش قلبم بالا رفته بود و این حالم رو بد میکرد. انگار نه انگار که اون پسر غریبه خود اون بوده!
صدام لرزش محسوسی پیدا کرده بود که این حاصل تپش بالای قلبم بود.
- من تاوان دروغهام رو دادم، تو مراقب خودت باش!
ازش فاصله گرفتم و به سمت در سالن رفتم که صداش به گوشم رسید.
- من کاری نکردم که بخوام تاوان بدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم وگفتم: فکر میکنی شکستن دل یه آدم چیز کمیه؟
با عصبانیت و ابروهای گره خورده به سمتم اومد و گفت: من دل تو رو شکستم یا تو؟
- یادت نره، اولین دروغ رو تو گفتی!
دستی به ته ریشش کشید و با حالت عصبی گفت: کدوم دروغ؟
من که با یادآوری گذشته دوباره دستهام یخ کرده بود، گفتم: گفتی که یک ماه نشده خانوادهات رو راضی میکنی؛ اما نکردی! چون از اول هدفت چیز دیگهای بود!
- دیگه داری مزخرف میگی!
با نگاه سرد مشکیم دقیق نگاهش کردم، نمیدونم چی توی نگاهم دید که کمی رنگش پرید.
romangram.com | @romangram_com