#قفل_پارت_28
- ببخشید، نباید این سوال رو ازت میپرسیدم. گاهی اوقات نمیتونم جلوی زبونم رو بگیرم!...
به سمت در آشپزخونه رفت و ادامه داد: ... من یه دوش میگیرم، تو هم میز ناهار رو بچین. خیلی گرسنمه!
بیرون رفت و من شروع به چیدن میز ناهار کردم. با استشمام بوی سیگار سرم رو بالا آوردم. احتشام دود سیگارش رو به بیرون فوت کرد و من آخرین بشقاب رو روی میز گذاشتم.
نگاهی به میز کرد و گفت: خوبه حداقل یه هنری داری!
منظورش به غذا و آشپزیم بود!
بیحرف از کنارش رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
با صدای ملایمی که حالت تمسخرآمیزی داشت گفت: مثلا میخوای بگی رفتار من برات اهمیت نداره؟
پوزخندی زد و روی صندلی نشست.
- دیگه از سن من و تو، کل کل کردن گذشته!
لیوان آبی برای خودش ریخت و همون طور که نگاهش به میز بود گفت: واقعا فکر میکنی، دارم باهات کل کل میکنم؟
کمی از آب رو خورد و سرش رو بالا آورد، رگههای تنفر رو میتونستم توی چشمهاش ببینم.
- پس این حرفها چیه؟
- حقیقته!
نفسم رو به بیرون فوت کردم و گفتم: حقیقت؟ به کی؟ من؟ تو فکر میکنی از من چی باقیمونده؟ خیلی وقته که روحم به خاطر این حقیقتها رفته!
دوباره سرش رو پایین انداخت و با حالتی که من رو تا سر حد مرگ عصبانی و دلگیر میکرد گفت: ادای مظلومها رو در نیار!
لبهام رو به هم فشار دادم، بیحرف به آشپزخونه رفتم. تا تموم شدن ناهارشون بیرون نیومدم. وقتی برای جمع کردن میز به سالن رفتم، رفته بودن. بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها به اتاقم رفتم.
ساعت نزدیکهای ۴بعد از ظهر بود که آماده شدم تا بیرون برم.
- کجا؟
به سمت احتشام که داشت از پلههای مارپیچی پایین میاومد، برگشتم. بافت نازک زرشکی رنگی به همراه شلوار مشکی پوشیده بود.
- باید طاها رو پیدا کنم.
romangram.com | @romangram_com