#قفل_پارت_27
- از مادرم یاد گرفتم.
با این که حرفم دروغ بود؛ ولی مادرم دستپخت فوق العادهای داشت. اما من زیاد آشپزی نمیکردم، چون همهی فکرم پیش درسم بود و دلم میخواست با یه رتبهی خوب تو کنکور قبول بشم.
لیوان آب رو به دست شیرین دادم، روی صندلی نشست. با چشمهاش صورتم رو از نظر گذروند.
- زهرا، چند سالته؟
براش چه اهمیتی داشت که خدمتکار خونهاش چند ساله باشه؟! اما خب شاید فکر میکرد حضور یه دختر جوون توی خونهاش برای زندگیش کمی خطرناک باشه! به هر حال همهی زنها نسبت به شوهرشون حساس هستن.
- ۲۶
متعجب و با ابروهای بالا رفتهای گفت: واقعا؟ فکر میکردم بیشتر باشی!
شونهام رو بالا انداختم. اون چی میدونست چی به من گذشته؟ من شاید۲۶ سالم باشه اما حس یه زن۴۰ سالهی تنها و شکست خورده رو داشتم که احساس میکنه هیچ کس نمیتونه درکش کنه.
- مهم نیست.
شیرین دستی به موهای زیتونیش که روی شونههاش رها شده بود کشید و گفت: چرا؟ خانمها رو سنشون خیلی حساس هستن، حداقل من این طوریام.
صداش رو آروم کرد و گفت: من دو سال ازت بزرگترم! ولی به کسی نگیا! به همه میگم ۲۵سالمه!
با صدا خندید و ادامه داد: ولی به نظرم از دیوار صدا در بیاد، از تو در نمیاد! چرا اینقدر ساکتی؟
قطعا من هم فکر نمیکردم که شیرین از من بزرگتر باشه؛ چون خیلی زیبا و شیک لباس میپوشید و جوری به خودش میرسید که اون رو چند سال جوونتر نشون میداد.
- حرفی برای گفتن ندارم.
لبهای رژ کشیدهی صورتیش رو غنچه کرد و با حالت بامزهای گفت: فضولیم گل کرده!
به کابیت تکیه دادم و گفتم: در مورد چی؟
موهاش رو پشت گوشش زد و دوباره آروم ولی جدی گفت: چرا خودکشی کردی؟
- من خودکشی...
پرید وسط حرفم و گفت: من خودم پرستارم، درسته سر کار نمیرم؛ ولی میدونم این یه زخم عادی یا اتفاقی نیست.
از پشت میز بلند شد. چهرهاش حالت با مزهی چند لحظه پیش رو نداشت و انگار یه شرمندگی ته نگاهش دیده میشد.
romangram.com | @romangram_com