#قفل_پارت_26

لبخند دیگه‌ای زد و گفت: آخه همیشه دیر از خواب بیدار میشم! در ضمن لازم نیست من رو خانم صدا کنی، همون شیرین خوبه.

به چشم‌هاش نگاه کردم، روز اول که دیدمش فکر می‌کردم باید یه آدم افاده‌ای باشه؛ اما مثل این که زود قضاوت کرده بودم!

- مامان شیرین، کجایی؟

شیرین از اتاق بیرون رفت و گفت: این جام عزیزم.

دیدم که پسر بچه که حالا می‌دونستم اسمش سامه، دست شیرین رو گرفت و کشید.

- مامانی بیا ببین چی کشیدم.

- باشه عزیزم، بریم.

- شیرین خانم؟

شیرین به سمت من برگشت.

- برای ناهار چی درست کنم؟

- فرقی نداره، من همه‌ی غذا‌ها رو دوست دارم! با توجه به دیروز، دستپخت تو‌ هم حرف نداره.

سری تکون دادم که شیرین به همراه سام رفت. چقدر خوشبخت بود! همه چیز داشت! همه‌ی چیزهایی که من یک روز آرزوشون رو داشتم! همه‌ی چیزهایی که حالا حسرتم بود! شونه‌ای بالا انداختم، چی کار کنم؟ این هم سرنوشت منه که به هر چی چنگ می‌زنم پاره میشه و می‌خوره توی صورتم! این که بخوام به شیرین حسادت کنم، عجیبه؟

سرم رو تکون دادم و سعی کردم افکار منفیم رو پس بزنم. آخه این فکر‌ها چه فایده داشت؟ بعد هم من اصلا کسی نبودم که بخوام به کسی حسادت کنم؛ اما حالا فقط دلم می‌خواست کمی از آرامشی که شیرین داره، من هم داشته باشم. اما به نظر این آرزو کمی محال می‌اومد.

به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن ناهار شدم.

- به به! این خورش سبزی خوردن داره.

به سمت شیرین برگشتم که داشت وارد آشپزخونه می‌شد.

با لبخند گفت: میشه یه لیوان آب به من بدی؟

یه لیوان از توی کابینت برداشتم و برای شیرین آب ریختم.

- آشپزی رو از کی یاد گرفتی؟

نمی‌تونستم بهش بگم که تو زندان برای فرار از فکر و خیال، آشپزی می‌کردم!


romangram.com | @romangram_com