#قفل_پارت_25
- آدم عاقل، دشمنش رو نزدیک خودش نگه میداره.
به چشمهاش نگاه کردم. حرفش قلبم رو به درد آورده بود؛ ولی بدتر از بلاهایی که سرم اومده بود، نبود. حرفی نزدم و فقط سکوت کردم، بذار فکر کنه من دشمنش هستم! چه فرقی میکرد؟
از آشپز خونه بیرون رفت و من بلند شدم تا صبحانه آماده کنم.
برای چیدن میز صبحانه از آشپزخونه بیرون رفتم. احتشام روی مبلهای سلطنتی طلایی رنگ نشسته بود و چاییش رو میخورد، با ورود من نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره سرش رو چرخوند.
میز رو چیدم و به آشپزخونه برگشتم. احتشام صبحانهاش رو خورد و رفت. هر چقدر منتظر شدم تا شیرین هم بیاد صبحانه بخوره، نیومد. بالاجبار میز رو جمع کردم و به اتاقم رفتم.
کنار پنجره نشسته بودم و به حیاط نگاه میکردم. برگ درختها رو به زردی میرفت و نسیم ملایمی که میوزید، باعث تکون خوردن شاخ و برگ درختها و گلهای توی حیاط میشد.
تو گذشته برخلاف سرمایی بودنم، پاییز رو دوست داشتم اما حالا، پاییز برای من فصلی بود که توش عاشق شده و بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام داده بودم. چقدر از فصل پاییز نه سال پیش متنفر بودم. من رو یاد حماقتهای ریز و درشتم میانداخت و برام تداعی کنندهی تنهایی و دلهرههام بود.
چند تقه به در اتاق خورد و در باز شد.
- اجازه هست؟
به شیرین نگاه کردم، که بعد از گفتن این حرف متعجب داشت به اطراف نگاه میکرد.
- این جا چرا این طوری شده؟
من که از حضور شیرین توی اتاقم متعجی شده بودم با حالت گیجی پرسیدم: چه طوری؟
هنوز نگاهش به اطراف اتاق بود و چشمهای عسلی تیرهاش رو با حالت متعجبی میچرخوند.
- این جا پر از وسیله بود! تخت خواب، کمد و خیلی چیزهای دیگه. چی شدن؟
به صورتم نگاه کرد و من در جوابش گفتم: نمیدونم، وقتی من اومدم این جا همین طوری بود.
شیرین ابروی بالا انداخت، و گفت: عجیبه! باید از احتشام بپرسم.
اصلا برام مهم نبود که قبل از اومدن من این اتاق همه چیز داشته و حالا هیچی توش نیست. خیلی راحت میتونستم حدس بزنم که وسایل اتاق چی شدن! از کنار پنجره بلند شدم و به سمت شیرین رفتم.
- خانم، صبحانه نمیخورید؟
لبخند دلنشینی زد و من با خودم فکر کردم چقدر مهربانانه با من برخورد میکنه. اگه یه روز همهی واقعیت رو در مورد من و احتشام میشنید چیکار میکرد؟!
- نه، زیاد اهل صبحانه نیستم.
romangram.com | @romangram_com