#قفل_پارت_24

- چرا؟

- چون انکار کرد که طاها نامی می‌شناسه!

- واقعا؟

- بله، واقعا!

شونه‌اش رو بالا انداخت و گفت: شاید تو بلد نبودی چطور باید ازش حرف بکشی!

- اگه واقعا اون بدونه طاها کجاست، بی‌خیالش نمی‌شم!

- منظورت چیه؟

- عجیبه که آقای مهندسی مثل تو نفهمه که منظورم چیه!

- خوبی بهت نیومده.

- نه، خوبیِ تو به من نیومده.

- زبونت فقط برای من درازه؟

- کنایه‌هات فقط برای منه؟

از کنارش گذشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. مشغول جمع کردن میز بودم که احتشام به طبقه‌ی بالا رفت. کارهام رو که انجام دادم به اتاقم رفتم و فکر کردم،بالاخره یه راه حلی وجود داشت.

چای دم کردم و از یخچال نون و پنیر رو برداشتم. پشت میز نشستم، چند لقمه خوردم که احتشام وارد آشپزخونه شد.

آروم گفتم: سلام.

فقط سری تکون داد، از کابینت یه استکان برداشت و توی استکان چای ریخت.

- امروز، از صبح تا شب سر کار هستم. مراقب رفتارت جلوی شیرین باش!

- یک بار گفتی.

به طرفم برگشت و گفت: نمی‌خوام حضورت دوباره زندگیم رو به هم بریزه.

- تو که این قدر نگران زندگیت هستی، چرا من رو آوردی این جا؟


romangram.com | @romangram_com