#قفل_پارت_36

با بغضی که از به یاد آوردن گذشته توی گلوم نشسته بود، گفتم: بهم بگید طاها کجاست.

تکیه‌اش رو به در داد و گفت: اگه بگم هم نمی‌تونی بری پیداش کنی.

دست‌های یخ کرده‌ام رو مشت کردم و گفتم: مگه کجاست؟

- یه جای دور!

با ناامیدی و حالت غمگینی گفتم: حالا من چی‌کار کنم؟

از در فاصله گرفت و گفت: بلند بشید من می‌رسونم‌تون خونه، وقتی برگشت بیاید.

چرا دوباره ناامیدی به همه‌ی جونم چنگ می‌انداخت؟! حالم گرفته شده بود و حالا به خاطر ندیدن طاها قلبم روی دور تند بود!

- ساعت چنده؟

- یازده.

متعجب گفتم: واقعا؟!

چطور متوجه گذشت زمان نشده بودم؟! خب معلومه از بس تو فکر بودم!

از روی پله بلند شدم.

- باشه، پس من میرم.

- نه، من می‌رسونم‌تون.

به چشم‌هاش نگاه کردم.حرف‌هاش رو در مورد مسافرت طاها باور نمی‌کردم؛ اما چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشتم.

- ممنون، خودم میرم.

در خونه رو بست و به سمتم اومد و گفت: مگه میشه بذارم این وقت شب تنها برید؟ طاها بفهمه ناراحت میشه.

یعنی واقعا طاها ناراحت می‌شد؟ پس چرا این همه سال حتی یک بار هم به دیدنم نیومد!

- مزاحم‌تون نمیشم!

- خواهش می‌کنم، بفرمایید.


romangram.com | @romangram_com