#قفل_پارت_22
کنار دیوار روبهروی خونه رفتم و بهش تکیه دادم. حالا باید چیکار میکردم؟ با خودم فکر کردم که نکنه مثل فیلمها الان از خونه بیرون بیاد و بره پیش طاها! عجب فکر مسخرهای بود! اما تا یک ساعت کنار دیوار نشستم و به در خونهی روبهرو خیره شدم. این انتظار بیفایده بود؛ چون نه کسی بیرون اومد نه کسی داخل رفت!
هوا در حال تاریک شدن بود و باد خنکی میوزید، همیشه سرمایی بودم و حالا فقط یک مانتو تنم بود که باعث میشد سردم بشه و دستهام یخ کنه. از کنار دیوار بلند شدم و نگاه آخرم رو به خونه انداختم. از کوچه بیرون اومدم، یه تاکسی گرفتم و آدرس خونهی احتشام رو دادم. امروز وقتی از خونهاش بیرون اومدیم حواسم بود که تو کدوم محله و کوچهست. داشتم دست خالی بر میگشتم! نمیدونم شاید احتشام آدم بیوفا یا توی زخم زبون زدن ماهر باشه؛ ولی فکر نمیکنم بهم دروغ گفته باشه، خودم هم حس میکردم که پسره داره یه چیزی رو پنهان میکنه! اما چرا، نمیدونم!
تا رسیدن به خونهی ویلایی احتشام هزار جور فکر کردم، آخر هم به نتیجهای نرسیدم! با خودم فکر کردم که شاید دوستهای گذشتهی طاها ازش باخبر باشن؛ اما خب طاها فقط دو تا دوست صمیمی داشت که یکیش همون سالها برای ادامه تحصیل از ایران رفت و آدرس خونهی اون یکی رو هم دقیق یادم نبود؛ ولی شاید اگر کمی بیشتر فکر میکردم به یاد میآوردم.
کرایهی راننده رو دادم و پیاده شدم. نگاهم رو به خونهی احتشام دوختم. گذشتهها از جلوی چشمهام گذشت و باعث شد پوزخندی تلخ روی لبم بشینه. چی فکر میکردم و چی شد! واقعا که آدمها از آینده خودشون با خبر نبودن. کی فکرش رو میکرد طراوت سر به زیر که فقط دغدغهاش درسش بود و میخواست مهندس بشه به این جا برسه!
زنگ در رو فشار دادم. چند لحظه بعد در باز شد و من داخل رفتم. از حیاط بزرگ خونه که بیشباهت به باغ نبود گذشتم و به ساختمون رسیدم. در رو باز کردم که صدای خندههای شیرین به گوشم رسید وارد خونه که شدم، دیدم احتشام، شیرین و پسرشون روی مبلهای قرمز رنگ نزدیک تلوزیون نشسته و در حال تماشای یه فیلم کمدی بودند.
با ورود من احتشام نگاه بیتفاوتی بهم کرد و سرش رو دوباره به سمت تلوزیون برگردوند.
آروم گفتم: سلام.
شیرین با لبخند گفت: زهرا یه چای دم کن بیار.
با تعجب به شیرین نگاه کردم چرا من رو "زهرا" صدا کرد؟ خواستم حرفی بزنم که با چشم غرهی احتشام روبهرو شدم؛ یعنی احتشام به عمد اسم من رو چیز دیگهای گفته بود؟ شاید هم فکر میکرد بهتره من فرد دیگهای باشم تا طراوت؟!
از این کار احتشام کمی ناراحت شده بودم. این که تا این حد داشت من رو مخفی میکرد اصلا عاقبت خوبی نداشت. من میدونستم که بالاخره یه روز شیرین همه چیز رو میفهمه!
- چشم.
از پلهها پایین و به اتاقم رفتم، کوله پشتیم رو گذاشتم و به آشپزخونه رفتم. چه فرقی میکرد که اسم من چی باشه؟ اصلا چه فرقی میکرد که احتشام چه دیدی به من داره؟ مهم این بود که من بتونم طاها رو پیدا کنم و سعی کنم تا گذشته رو جبران کنم.
چای رو که دم کردم به همراه کیک شکلاتی که توی یخچال بود براشون بردم و دوباره به آشپزخونه برگشتم تا شام رو آماده کنم. داشتم خیار رو پوست میگرفتم و به طاها فکر میکردم. اصلا خیار دوست نداشت و چیزهایی که توش خیار بود رو نمیخورد. یک لحظه سوزشی رو کف دست چپم حس کردم، چاقو رو کف دستم فرو کرده بودم! انگشت شست دست راستم رو روی بریدگی گذاشتم و فشار دادم زیاد عمیق نبود؛ ولی خون میاومد. یادم مونده بود که توی یکی از کابینتها جعبهی کمکهای اولیه رو دیدهم. در همون کابینت رو باز کردم و جعبه رو برداشتم یه تکه باند رو دور کف دستم پیچیدم و دوباره جعبه رو سر جاش برگردوندم. بیخیال پوست گرفتن خیار شدم و به بقیهی کارهام رسیدم. شام که آماده شد، در حال چیدن روی میز توی سالن بودم که احتشام، شیرین و پسربچه اومدن و روی صندلی پشت میز نشستن.
بشقاب سبزی رو روی میز گذاشتم که شیرین رو بهم گفت: دستت چی شد؟
و به باند که دور دستم پیچیده بودم اشاره کرد.
- چیز مهمی نیست.
- بیا ببینمش.
- گفتم که...
نذاشت جملهام رو ادامه بدم و گفت: من پرستارم، بیا ببینم زخم دستت عمیقه یا نه.
ناچار به طرف شیرین رفتم و دست چپم رو به طرفش گرفتم. باند رو باز و به زخم نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com